The hostage : بیمزه و کوتاه
پارت ۷
تموم تلاشمو کردم این پارت فوق طولانی باشه
مارکوس اون روز خیلی مشکوک بود. در واقع از نظر میشل فوق مشکوک بود.
چرا؟ خب میشل آدم شکاکیه و بخاطر این اتفاقات چند روز اخیر مثل حرفی که نامجون زد *این پسر خیلی خوش شانسه* یا حرفی که جیمین زد *خودم میارمش تا ببینی* داشت دیوونه میشد.
یکی از مشکوک ترین کارهای مارکوس وقتی بود که خیلی یهو بلند شد و گفت باید برم دستشویی ولی گوشیش رو توی آستینش قایم کرده بود. (خب ضایع گوشی رو بزار جیبت بگو دستشویی کدوم وره؟)
میشل هم دنبالش رفت و از پشت در دستشویی چیزایی شنید که نامفهوم بودن ولی مطمئن بود داره ویس میفرسته چون وسط حرفاش صبر نمیکرد و بی وقفه زر میزد.
سریع رفت و سر جاش نشست و سعی کرد حواس خودشو پرت کنه.
– بیخیال دختر داره به دوستش ویس میده دیگه انقد شکاک نباششش.
********
داشت گریه میکرد. اونم با صدای بلند! خب مطمئن بود مارکوس نیست چون صدای کوبیده شدن ی در بزرگ رو شنیده بود.
این دفعه مارکوس یکم زیادی اذیتش کرده بود: هم روحی و هم جسمی
یه عالمه حرف در مورد اینکه اون تا ابد باید اینجا بمونه زده بود و یه عالمه اعصابش رو بهم ریخته بود – از طرفی هم پاهاش وحشتناک درد میکردن و حس میکرد کتف راستش داره میشکنه *از درد یونو* خیلیم نگران بود که این قرصی که مارکوس مجبورش کرد بخوره چیه؟
همونجا پشت سوله، نامجون روی نیمکت نشسته بود و غرق کتابش بود که یهو گوشیش زنگ خورد.
– الو هیونگ رفتن خیالت راحت
– من برم یه سر یه هوسوک بزنم…
– صبر کن منم تازه دارم از شهر خارج میشم یک ربع دیگه میرسم
– باشه پس فعلا باهاش حرف میزنم تا با منم یکم راحت شه چون منو نمیشناسه…
– میگما ماشینو کش رفتممم
– یوووهووو خوبه پس دیگه نیاز نیست نگران زل زدن راننده باشیم
و هردو خندیدن و تلفن رو قطع کردن
بعد نامجون وارد سوله شد، کتابش رو روی میز های خاکی گذاشت و به سمت اتاقی که هوسوک داخلش بود رفت.
********
امی به سمت اداره میرفت و همونطور اشک میریخت. وقتی جونگ کوک رو دید اشکاشو پاک کرد و گفت:
– سلام جئون. اینم فایلی که باید بدی چاپش کنن. اگه میشه خودتون ادیتش کنید چون من چیزی از کارای پلیسی سر در نمیارم…
جونگ کوک به این فکر میکرد که مگه امی و آدام توی دانشگاه با هم توی یک رشته درس نمیخوندن؟ وادافاخ پس امی هم پلیس حساب میشه که.
فکرش رو به امی گفت و امی جواب داد:
– زرنگی توعم… من تغییر رشته دادم و گرافیک خوندم ولی مافوقت همین رشته رو ادامه داد و الان به اینجا رسیده…
– بله مرسی از توضیحتون واقعا کنجکاو بودم خانم
امی با کلافگی ولی با لحن دوستانه گفت: هی پسر ما دو هفته ست که هر روز هم رو میبینیم و شاید بعد اینم همو خیلی ببینیم…
جئون سرشو پایبن انداخت و گفت: متاسفم…
– متاسف نباش پیداش میکنیم… بیا یکم معمولی تر و دوستانه تر با هم حرف بزنیم. مثلا تو بهم بگو امی. میدونی اینطوری راحت ترم
– چشم خانم امی
– الان باید میگفتی اوکی امی
جئون خندید و گفت: اوکی امی
بعد فلش رو از امی گرفت و به تهیونگ داد تا ادیتش کنه و پرینت بگیره…
– خب اینکه کامله فقط آدرس رو کم داره…
– هی ته ته دارم خسته میشم
– خسته؟ گمشو شیرموزتو بخور بابا…
– جدیا. تا حالا پرونده انقدر چرتی ندیده بودم. چرا بسته نمیشه؟ دو هفتس به جایی نرسیدیم
– واقعا نمیدونم… بزار این عکسا رو تو شهر پخش کنیم شاید بشه کاری کرد.
– آخه سئول مگه یه کوچه ست که اینطوری میگی؟
– این تنها امیدمونه کوک پس ببند
– هعی کوفت…
*******
– هی پسر بیداری؟
– چچی؟ تتتو ددیگگه ککی هههستی؟
– آروم باش. من دوست جیمینم. اسمم نامجونه. ببین منو جیمین میخوایم از اینجا ببریمت…
شاید اگه اونجا لامپ داشت نامجون برق چشمای هوسوک رو میدید ولی خب نداشت *این صحنه رو از دست داد زارت*
– …ببین الان جیمین میاد و همه چیز رو توضیح میده. فقط به من اجازه بده کمکت کنم از این اتاق بیرون بریم
– نننمیتونم ببلند ششم بدنم ددرد ممممیکنه
– اجازه دارم بلندت کنم؟
– آآخه… بباششه
نامجون هوسوک رو بلند کرد و کمکش کرد تا از اتاق بیرون برن، بعد کمکش کرد روی صندلی بشینه ولی دستاشو باز نکرد چون میترسید فرار کنه. کتابش رو برداشت و شروع که خوندن کرد و به هوسوک نگاه کرد که به کفشاش زل زده بود. سرش پایین بود و چیز زیادی از صورتش دیده نمیشد ولی بازم میتونست کبودی های زید چشمش و زخم های رو لبش رو ببینه و عصبی بشه.
کم کم هوسوک داشت میخوابید.
نامجون ترسید و گفت:
– هی چیشده؟ وایسا سرتو بگیر بالا! نخواب!
– چچیزیم نننیست خواببم میاد فقط ههمین
– مطمئنی؟ ضربه ای چیزی به سرت نخورده؟
– نه نننخورده
– باشه… بخواب تا جیمین بیاد.
هوسوک توی این چند دقیقه قبل از خواب به ۱۰۰۰ چیز مختلف فکر کرد. حقیقتا از نامجون میترسید ولی سعی میکرد بروز نده. از چی نامجون میترسید؟ فرض کنین خودتونو دو هفته یه نفر که حتی ندیدینش کتک زده بعد یهو یکی با یه هیکل بزرگ میاد و از اونجا بیرون میاردتون خب حق داشتید ازش بترسید! از طرفی میترسید سرشو بالا بگیره و نامجونو ببینه به همون علتی که میترسید صورت جیمینو ببینه.
میخوام این پارتو اینجا تموم کنم ولی دلم نمیاد🙂💔
بقیش برای پارت بعد قول میدم پارت بعد طولانی تر باشه:)
*۸۴۰ جمله نوشتم خووووو*