یه دختری رو اینستا گرام فالو کردم و پرستاره، امشب یه پست گذاشته بود و خاطره یکی از روزای طرحشو نوشته بود با این مضمون که مریض با 90 درصد سوختگی آوردن بخش و چون خیلی سرش شلوغ بوده یادش رفته براش ماسک بذاره و سچوریشن مریض اومده رو 70.

ناگهانی فهمیده و حسابی گریه کرده… عذاب وجدان قلبشو ذوب کرده و هزار بار از خدا خواسته طوریش نشه مریض! نوشته بود تا شب چند بار زنگ زدم بخش و حالشو پرسیدم ببینم خوب شده یانه! 

اینجور بگم؛ مریض 90 درصد سوختگی یه دستش تو دست مرگه ولی ببین ما حق نداریم ذره‌ای در حقش کوتاهی کنیم! 

من نشستم اینجا، دم دمای تولدم، آخرای ترم هشت… برق رفته، همه جا تاریکه تو اتاق دانشجوییم تک و تنهام… 

و برای اولین بار میون این همه دغدغه دارم به مسئولیت‌هام فکر می‌کنم! به این که آسون نیست… بچه بازی نیست… فیلم نیست! واقعیه… 

به این که اون چیزایی که میاریم تو اتاق عمل و باز می‌کنیم آدمن! جسم توخالی نیستن! روح دارن! پشت سرشون یه عالمه آدم دیگه چشم براه ایستادن… پشت سرشون یه زندگی جریان داره،. توی رگ‌هاشون به‌جز اریتروسایت‌های پیر یه رودخونه آرزو و امید جاریه… 

به مسولیت فکر می‌کنم! به طرز عجیبی همه چیز واقعیه! 

دارم فکر می‌کنم به اون مردی که گلوله خورده بود همین هفته پیش بود که عملش کردیم، همین هفته پیش نزدیک بود روی خون‌هایی که زیر پام ریخته بود لیز بخورم…. خنده داره؟ آره ولی فقط برای یه لحظه!

اون موقع فکرم این بود که جلوی رزیدنت نخورم زمین، الان دارم فکر می‌کنم من روی تکه‌های وجود یه آدم که بین مرگ و زندگی بود داشتم لیز می‌خوردم… 

اون چیزی که تو دست گرفته بودم یه تیکه از جمجمه یه آدم بود که داشت تلاش می‌کرد زنده بمونه و من بیخیال داشتم روش آب اکسیژنه می‌ریختم! 

حالا که تو این تاریکی نشستم می‌فهمم که مرگ همون حوالی من پرسه می‌زد و من نمی‌فهمیدم اوضاع چقدر جدیه! 

حتی وقتی یه جنین زیبا رو که تازه از بند ناف جدا کرده بودیم لمس کردم نفهمیدم که یه زندگی و یه داستان جدید شروع شده و چقدر ماجرا جدیه! 

من وسط این تاریکی و سکوت عمیق نشستم و دارم فکر می‌کنم باید چیکار کنم با این مسئولیت بزرگ؟ با این حجم از ترس و عذاب وجدان که نکنه باعث بشم نعمت زندگی از کسی گرفته بشه… 

 دیگه کسی نیست تا بهم بگه چیکار کن…

این مبارزه زیادی واقعیه…