داشتم به مادرِ مادربزرگه فکر میکردم که مراسم سالش می افته توی مهر ، یادم اومد چه کارا اوکی بشه چه نشه من مهر اینجا نیستم و نمیتونم شرکت کنم

اگه مهمانی نگیرم شهر خودمون ، از اخرای شهریور استارت زندگی خوابگاهیم بعد از 2سال و خورده ای میخوره و نمیدونم باید خوشحال باشم بابتش یا ناراحت

یکی از دلایلی که نمیخواستم شهر خودمون باشم زندگی خوابگاهی و تجربه های جدید بود ، وقتی مامان اینا میگفتن مهمانی بگیر بیا همش میگفتم من 19 سال اینجا زندگی کردم و دلم میخواد چندسالی جای دیگه ای زندگی کنم و تجربه های جدید داشته باشم

ولی الان که پلن جدید دارم و ممکنه بخوام از کلاسای مدرسه استفاده کنم ، اگه شهر خودمون باشم و با کلاسام تداخل نداشته باشه راحت ترم چون کلاسای این مدرسه حضوریه

ولی مدرسه تهران کلاساش آنلاینه و شاید اونا رو شرکت کنم که بتونم اگه شهر دیگه ای بودمم شرکت کنم

یکی دیگه از چیزایی که ذهنمو درگیر کرده بحث خوابگاه و رفتن یا موندنه ، نمیدونم هنوز

راستی امروز خرسِ درون مغلوب شده و ساعت 6 و 40 دقیقه بیدار شدم از سر و صدای مامان اینا ، مامان بعد از بیشتر از دوهفته که از مریضیش میگذشت برگشت سرکار