835
الان که اینو مینویسم روی تخت همراهم ، کل امروز بیمارستان بودم با مامان و نمیدونم وضعیت تا کی اینطوریه و قراره بستری بمونه
کل امروز درس نشد که بخونم و برنامم فشرده بود، الان فشرده تر شده و نمیدونم میرسم تمومش کنم یا نه
عاشق شبای بیمارستانم ، صبح زودم دوس دارم ولی فقط تا ساعت ۷ یا ۸
بعدش اینقدر شلوغ میشه و رفت و امد هست که بخوامم نمیتونم اون همه شلوغی رو دوس داشته باشم
اتاق سرده و دارم یخ میزنم ، بیرون و توی حیاط بیمارستان گرمه و دلم داره لک میزنه برم اونجا واسه خودم یه جا رو پیدا کنم و کتابامم آوردم واسه درس خوندن، بشینم به درس خوندن
نمیدونم نورش کافیه یا نه ، ولی کلا عاشق حیاط بیمارستانم مخصوصا شبا
اگه توی دنیای موازی یه دکتر بودم، همش شیفت شب برمیداشتم و میموندم بیمارستان و از خلوتی شب لذت میبردم، صبح زود تا قبل از شلوغی بازم از خلوتی و صدای پرنده ها توی صبح لذت میبردم و بعدش کشیکو تحویل میدادم و میرفتم خونه عین خرس میخوابیدم تا شب بعدی و خلاصه همینطوری ادامه میدادم :)))
خلاصه که خوش میگذره شبای بیمارستان
خوابم میاد ، دلم میخواد برم تو حیاط ، سیرم ولی وقتی به درسای نخونده ی امروزم فکر میکنم میخوام پرخوری عصبی رو شروع کنم و یه عالمه چیز بخورم
کاش مامان زود خوب بشه ، حقش نیست واقعا بعد از اون همه زحمتی که واسمون میکشه اینطوری مریض باشه و درد بکشه
راستی مثل اینکه همراه خوبی نیستم، داشتم میرفتم ظرف شامو تحویل بدم ، پرستار مسئول مامان پرسید بهتر شد و دردش قطع شد یا نه؟ گفتم نمیدونم احتمالا شده
گفت تو چه همراهی هستی پس؟ اصلا حالشو میپرسی ازش یا فقط بلدی بشینی کنار دستش؟
شغل پرستاری و کلا چیزایی که ربط داره به همراه و مراقب مریض بودن رفت تو بلک لیست شغلی، دقیقه همونجا کنار معلمی
اینا چیزایی هستن که من حوصله و اعصابشونو ندارم و آدم این کارا نیستم
کاش فردا روز خوبی باشه
یکم بخوابم، گوشیمو بزنم به شارژ و بعدش کتابو بردارم برم حیاط یکم درس بخونم
اگه خواب بذاره