780
برگ های ریخته شده مو جمع کردم و هنوز از شوک درنیومده نشستم به نوشتن این پست
دلم میخواد جیغ بزنم ، از خوشحالی شنیدن یه خبر خوب یا به خاطر حرفایی که چنددقیقه پیش شنیدم
خلاصه که جوری برگام ریخته که هنوز حسِ فعلیم واسه خودمم ناشناخته اس و نتونستم بشناسمش ، اینا چی بود من شنیدم؟ چی شد که اینطور شد؟ یعنی تا خود صبح برگاااااام
تا حالا از این زاویه به این مسئله نگاه نکرده بودم ، تازه خیلی وقتم بود “راز” نشنیده بودم و قول نداده بودم نگهش دارم ، تقریبا یادم رفته بود راز شنیدن چطوریه
خب الان تکلیف من چیه؟ خودمم نمیدونم با مغزی که هنوز چند دقیقه پیشو تجزیه و تحلیل نکرده چطوری میخوام کنار بیام و امروزو ادامه بدم و شب کنم ، حتی شاید تا شبم نتونم حلاجی کنم و زمان بیشتری نیاز داشته باشم
به هرحال که صبح تا الان من اینطوری گذشت و درباره ادامه روز با تمرکز=0 کنجکاوم اونم درحالی که فردا یه امتحان مهم دارم و خبری از تقلب و اینا نیست و باید حسابی درس بخونم
برم سراغ درسام ، یوگا رو هم به خاطر پریود و مسئله امروز نمیرم چون نمیتونم تمرکز کنم و مغزِ شلوغمو آروم کنم