سلااام..من اومدم

راستش فقط یاد مامانم افتادم…اومدم اینجا بنویسم

از چهار سال پیش ک دیگ نیست و خدا ازپیشمون بردش…همیشه سعی میکردم غمم..عزاداریم..افسردگیم‌‌..باخودم باشه…براخودم..حرفام براخودم…فکرم…

تواین چهارسال..حس میکنم اولین باری بود ک واقعا از ته دل دربارش حرف زدم..و از یه خاطره امون ک باهم داشتیم و هی کرم میریختم و اذیتش میکردم یادم اومد…

چ روزگاری بودا.‌‌…اولش ک عصبانی میشد…ولی بعدش میخندید..

خنده هاش…

وقتایی ک میخندید کلا چشاش گم میشد تو شادیه صورتش…

دلم تنگشع…خیلی زیاد..

ولی چ کنم ک جز صبر چاره ی دیگ ای ندارم..

اتفاقات دیگ ایم افتاده..باس تعریف کنم…

البته بعدا…