"61"
سلااام..من اومدم
راستش فقط یاد مامانم افتادم…اومدم اینجا بنویسم
از چهار سال پیش ک دیگ نیست و خدا ازپیشمون بردش…همیشه سعی میکردم غمم..عزاداریم..افسردگیم..باخودم باشه…براخودم..حرفام براخودم…فکرم…
تواین چهارسال..حس میکنم اولین باری بود ک واقعا از ته دل دربارش حرف زدم..و از یه خاطره امون ک باهم داشتیم و هی کرم میریختم و اذیتش میکردم یادم اومد…
چ روزگاری بودا.…اولش ک عصبانی میشد…ولی بعدش میخندید..
خنده هاش…
وقتایی ک میخندید کلا چشاش گم میشد تو شادیه صورتش…
دلم تنگشع…خیلی زیاد..
ولی چ کنم ک جز صبر چاره ی دیگ ای ندارم..
اتفاقات دیگ ایم افتاده..باس تعریف کنم…
البته بعدا…