:: 43 ::
همون یک روز که کارم رو به راه بود و اتفاقی شبیه معجزه رخ داد، به مامان گفتم اگه امشب بمیرم دیگه حسرتش به دلم نمی مونه!
حالا اوضاع بد نیست کم و بیش می گذره. دو شب پیش واقعیت تلخ کارم محکم خورد توی صورتم… وقتی داشتم شرایط رو برای کسی که می خواست بیاد کار منو انجام بده ولی منصرف شده بود و رفته بود سراغ شغل دیگه، توضیح می دادم. فهمیدم چقدر اوضاع داغونه… فهمیدم هیچ آینده ای روبروم نیست و همه چی مسخره و موقتیه. ولی باز خوشحال بودم از انجام دادنش! حتی اگه فقط دو روز به دلم نشسته باشه و عشق کرده باشم با شغلم! همین برام اونقدر لذت بخش بود که به مامان گفته بودم اگه اون شب بمیرم دیگه حسرت این کارو ندارم! مهم نیست چی می شه در آینده. من تلاشم رو می کنم و ادامه می دم. هر چقدر هم کم ولی ادامه اش می دم.
دلم می خواست با میم حرف بزنم… خیلی وقته دیگه رابطه مون کاملاً کاری شده! و خبری از همون احوال پرسی های مسخره که شبیه دوست بودن بود، نیست من خیلی احمقانه هنوز لابلای صحبت های کاری، حرفای بی ربط می زنم… از ناراحتی هام، از خواب هام، از روزهام، ولی میم یا نمی بینه یا مثل همیشه با یه خب و هوم و ایش سر و تهش رو هم میاره. البته سر همون ماجرای آنفالو کردن پیجم دیگه علاقه ای هم ندارم در مورد کارم باهاش حرف بزنم. و اینکه اون هم چیزی نمی گه و نمی پرسه بهتره چون اگه جز این بود عصبی می شدم و حرفمون می شد… حق نداره وقتی آنفالوم کرده چیزی بپرسه. -__- هنوز و همیشه ازین کارش عصبی ام و خواهم بود.
دوباره نزدیک اربعین شد و شروع کردن ویروس جدید راه انداختن. امیدوارم از سر ما بگذره چون واقعاً تازه به حالت نرمال برگشتم و دیگه طاقت این حجم استرس رو ندارم…
حالا که یکم از لحاظ کاری آروم شدم و روحم آروم گرفت، تنها چیزی که مثل یه حفره ی خالی توی قلبم اذیتم می کنه نبودن توئه… حالا انگار فقط از دنیا یه دونه “تو” طلب دارم… یه کم عشق… یه کم آغوش امن… یه کم آرامش…