حجم استرس و اضطرابم اینقددد زیاده که نمیتونم توصیفش کنم

هر چند ظاهرم نشون نمیده ولی در باطن داغونم

.

.

از همون لحظه ای که صبح چشممو باز میکنم تا زمانی که دوباره شب میخوابم فکر نتیجه تو سرم میچرخه

همش فک میکنم قبولی تو رشته ای که عاشقشی چقد شیرینه

.

.

راستشو بخوام بگم همش فک میکردم این علاقه از کجا اومده ،از کجا شروع شده

روز اولی که پامو گذاشتم توی مدرسه تو راه برگشت به خونه تو اوج سادگی و نفهمی بچگی داشتم با خودم فک میکردم بزرگ که بشم حتما میرم معلم میشم

ولی نه مال قبل تر شه

زمانی که همه بچه ها خاله بازی میکردن من دخترخاله هامو بزور جمع میکردم و ادای اینو درمیاوردم انگار دارم بهشون درس یاد میدم

واقعا قبل مدرسه رفتن چطور یه همچین چیزی تو ذهنم بوده؟؟

شاید از تلویزیون دیده بودم

یادمه قبل ترا،شاید اوایل نوجوونی و حدودا ۱۳ سالگی یه برگه درست کرده بودم مثل لیست حضور غیاب و اسمای الکی توش نوشته بودم و بهشون نمره میدادم یا میزدم غایب

دبستانم که بودم همیشه بعد از اینکه معلم مشقامو امضا میزد پشت سرش دفترمو برمیداشتمو الکی مثلا من معلمم امضا میزدمشون

کلاس چهارم که بودیم دختر معلممون تو کلاس ما بود و از اونجایی که همه معلما خیلی بهش میرسیدن و دختره ام خیلی پز میداد همش با خودم میگفتم بزرگ شم حتما باید معلم بشم که بعد دختر من همینجوری پز بده

.

.

البته که از این چیزا خیلییی زیادن که بخوام تعریف کنم

ولی من روحم تو این شغله

تنها چیزیه که ازش خسته نمیشم

وقتی یچیزی رو درس میدم حتی اگه چند ساعتم بگزره یذره ام غر نمیزنم و تهش وقتی میبینم طرف یاد گرفته خستگیم میپره

توش خوبم هستم

هیچوقت نشده چیزیو توضیح بدم و کسی نفهمه

.

.

وقتی دبیرستان بودیم ریاضی هایی که برای دوستام توضیح میدادم

وقتی دانش آموز داشتم و جدول ضرب و بهش یاد دادم در طی یه هفته و املاش که از صفر به ۲۰ رسید

ریاضی هایی که به بچه های فامیل درس دادم

.

.