299
درسته که من همیشه همهچیو romanticize میکنم برای بقا ولی واقعا اون، دلیلیه که بعضی لاینا توی آهنگا بیشتر از معمول باعث میشن مکث کنم و همینکه رو به روی هایپرمارکت بشینیم ساعت ده شب آیسکافی بخوریم و حرف بزنیم انقد حیاتی و برجسته میشه که انگار همهی اتفاقای زندگیم قرار بوده منو برسونن به همون لوکیشن رندوم و نقطهی عطفش کنن اون لحظه رو. من هر بار اونو میبینم میخوام بنویسم اصلا. انگار مغزم منجمده و اون بهش گرما میده. حس میکنم همهجا باید افسار افکارمو دستم بگیرم و فیلترشون کنم ولی با اون میذارم سگِ ذهنم بره توی تاریکترین خندقا دنبال محتوا بگرده و نگران نباشم دارم چیو بالا میارم. میخوام چشمامو در بیارم بدم بهش بره باهاش جواهر درست کنه یا به عنوان اسنک بخوره. آی دونت گیو اِ فاک. فقط نمیدونم چجوری توصیفش کنم. برای همینم هست بعد ۱۰ سال خفه نمیشم هنوز در موردش.
# داشتیم به آسمون نگاه میکردیم و آره. it was maroon.