یه مدت بود استوری هاشو دنبال نمی کردم. وقتایی که مناسبتی می شه یا اتفاق خاصی می افته، اکثر استوری ها رو هیدن می کنم و باز نمی کنم. حوصله دری وری هاشونو ندارم. چند دقیقه پیش که دیدم استوری گذاشته بازش کردم. نگو همون لحظه گذاشته بوده! در مورد مادرش و دلتنگیش و اینا… چند وقتی بود سر و کله ی اون صفحه های سیاه و خط های سفید پیدا نشده بود. تنها کاری که از دستم برمی اومد، لایک کردن استوریش بود. و تنها چیزی که خیالم رو از بابتش راحت می کنه، اینه که دیگه حرف از مردن نیست. فقط حرف از دلتنگیه. حالا کسی رو داره که بخاطرش بخواد زنده بمونه. و خب این دلتنگی هم تا آخر دنیا یه گوشه از قلبش هست…

دیروز و امروز میم هم استوری گذاشته بود و باز به همون دلیل بالا، و طبق معمولِ این چند سال، استوری شو باز نکردم. سه روزه هر دو در لجیم! :دی نه اون پیام می ده نه من. دلم می خواست بهش بگم دیگه نمی دونم باید چیکار کنم! هی می گی حرف بزن حرف بزن! بعد که حرف می زنم همش ایش ایش می کنی. می گم سکوت کنم؟ می گی آره. سکوت می کنم می گی لج باز! دیگه واقعاً نمی دونم چیکار کنم! :/ هم می خواد باهام حرف بزنه هم نمی خواد. :/ هم می خواد حرف بزنم هم نمی خواد! کلافه شدم ازین داستان. همون داستان تکراریِ سلام سلام خوبی خوبم خیلی آرامش بخش تر از این اوضاعه. -__- فکر می کنم دیگه هیچ نقطه ی اشتراکی نداریم و به زور وصلیم… خیلی وقته اینطوره ولی این اواخر اذیت کننده شده این داستانا.

دلم واسه خوندن وبلاگ ها تنگ شده. نه وبلاگای الان. قبلاً که حال همه خوب بود. حال همه خوب هم نبود، لااقل اینقدر بد نبود… این همه حس منفی توی سطر سطر وبلاگ ها جاری نبود… دلم خوندن پست های معمولی و قشنگ می خواد. کامنت گذاشتن و جواب کامنت خوندن. دلم واسه روزای قدیمی تنگه. خیلی… یه بخش از همین بی حوصلگی های روزمره ام رو وبلاگ بود که پر می کرد…