:212:
منتظر اتوبوسی که نمی دونستم کی به ایستگاه می رسه نشسته بودم. بی نهایت خسته… از شدت گرما داشتم بیهوش می شدم. گشنگی و تشنگی و ماسک و همه اینا هم دست به دست هم داده بود تا در لِه ترین حالت ممکن باشم. از نظر روحی هم داغون بودم. باز یه شکست دیگه و به نتیجه نرسیدن. فکر کنم تو زندگی قبلیم یه کارآفرین بودم! که حالا همه از روی پیشونیم می خونن که من می تونم کار تازه راه افتاده شون رو با سود کم آغاز کنم و همراهی و کمکشون کنم! در حالی که از تکراز این ماجرا که تهش اتفاق خوبی هم نمی افته به شدت خسته شدم.
گوشی رو برداشتم و رفتم توی ایتا. توی گروهمون با دوستام پیام فرستادم. بعد گفتم خب که چی؟ نه اونا حوصله دارن که این همه ماجرا رو بشنون و نه حتی من حوصله ی توضیح دادنِ یه ماجرای کشتیِ به گل نشسته ی جدید رو دارم. پاکش کردم. رفتم واتساپ. میم؟ نچ. میم اندازه 10 سال ازین کشتی های به گل نشسته داستان شنیده. حتی اگه هیچکدومش رو به یاد نیاره، بازم دیگه حوصله ی توضیح دادن براش رو ندارم.
هوم. پس تنهام. می رسم خونه. دارم واسه مامان تعریف می کنم که مشغول کاری می شه. و بعد فکر می کنم یعنی هیچکس نیست که بشنوه توی امروزِ مزخرف چی بهم گذشت؟ چقدر خسته و داغون شدم و هیچی به هیچی؟ و می بینم که بله. نیست. آخر داستان رو برای مامان جمع می کنم و می رم پی کارم…
این روزا تنها جمله ای که مدام تو ذهنم منفجر می شه اینه: اگه کرونا نمی شد… اگه کرونا نمی شد… اگه کرونا نمی شد…
یا حداقل: اگه کرونا تموم می شد… اگه کرونا تموم می شد… اگه کرونا تموم می شد…