نمی دونم چی شده بود دیشب یاد من کرده بود. خودش هم سر حرفو باز کرد. فکر کنم یه ساعت بیشتر حرف زدیم.

یه متنی برام فرستاد که در مورد خودش و الف نوشته بود. نه عاشقانه ی لوس و حال بهم زن بود، نه عاشقانه ی غیر لوس و غیر ادبی. بگم عاشقانه ی عاقلانه ی ادبی مثلاً؟! :))))) خلاصه که اولین بار بود تو این ده سال یه نوشته ی بلند ازش خوندم! و برام خیلی جالب بود! می خواستم بنویسم لعنت بهت که نمی نویسی! میمیری اگه اینا رو بنویسی وبلاگی جایی؟ :دی ولی خب سعی کردم خیلی مودبانه و به سختی همین منظور رو برسونم! بعد می گه چرا اینقدر خودسانسوری می کنید لازم نیست مودبانه باشه حتماً! بعد یه کلمه ی لوس که دخترا ازش استفاده می کنن و منم خیلی کم پیش میاد ازش استفاده کنم رو کمی بعد می گم و هی با علامت سوال تکرارش می کنه! 😐 بعد می گه چرا خودسانسوری می کنی! لعنتی! 😐 

خلاصه که مدت ها بود اینقدر حرف نزده بودیم. امیدوارم مشکلات مالی شون زودتر حل بشه و بتونن کنار هم باشن. دلم می خواد مثل متنی که نوشته بود پر از امید و خوشحالی باشه همیشه.