غم! این مهمون ناخونده ی بی نزاکت، وقتی تصمیم به اومدن میگیره، از ما هیچ چیز نمیپرسه. 
نمیپرسه امروز منزل تشریف دارید یا خیر؟
نمیپرسه اجازه هست چند ساعت بعد خدمت برسم؟ 
نمیپرسه اصلا میلی به اومدن من دارید یا نه؟
نمیپرسه چیزی لازم دارید سر راه بخرم؟
که نکنه ما بگیم نه خونه نیستیم. 
که نکنه ما بگیم بعدا بیا
که نکنه ما بگیم سر راه شادی و لبخند و شوق و ذوق بخر و بیار و دلمون به شادی های کوچیک خوش بشه و اونو فراموش کنیم
غم میاد؛ دامن کشون و با دست هایی پر، دست هایی پر از درد، رنج، اشک، ناامیدی، عجز و خیلی چیزهای دیگه که به خاطر نمیارم.
و آروم آروم، بدون اینکه ما بفهمیم به همه جای خونه مون نفوذ میکنه؛ بین ظرف های آشپزخونه، زیر فرش ها، لای لباس ها، بین کتاب ها و دفترها، توی آیینه، روی تخت و دیوار، توی کمد، بین رویاهای شیرین عاشقونه، توی گلدونای آبی شمعدونی و حتی توی کیسه زباله و لای جوراب ها و توی کفش ها و مهم تر از همه توی چشم ها و بین کلمات و بوسه هامون..‌.
غم خودش رو همراه چایی نبات هایی که صبح ها میخوریم به خوردمون میده و قاه قاه میخنده. ناامیدی و درد و رنج هایی که باخودش آورده بود رو قاطی حرف های شبونه مون میکنه
بعد آغوش هامون رو به اشک آلوده میکنه و ما یادمون میره بخندیم و کارش به جایی میرسه که همه ی زندگیمون بوی غم میگیره، بوی درد، بوی رنج، بوی فرار، بوی ناامیدی، بوی‌ عجز ، بوی تنهایی و بوی بی کسی و اندوه
اما عزیز من!
هرگز فراموش نکن که تو درون خودت آسمون داری، آسمون ساعت هفت و بیست و سه دقیقه ی همه ی روزهای بهمن ماه.
تو درون خودت دریا داری، دریای همیشه خروشان، دریای طلوع های همیشگی و بدون غروب و من ماهی کوچیکی ام که توی آغوش تو شنا میکنم.
تو درون خودت یه باغ داری؛ یه باغِ گیلاس بزرگ و من شکوفه ی پریشونی ام که از بلندترین شاخه ی اخرین درخت باغ جدا شده و بین زمین و اسمون معلقه.
 تو درون خودت خورشید داری، خورشید سوزانِ ظهرهای مرداد ماهِ اهواز که به روح منجمد من میتابی و یخ هاش رو آب میکنی.
تو درون خودت گنجه ای از کتاب های کهنه داری. کتاب های کهنه و پاره شده ای که هرشب با ذوق و شوقی وصف نشدنی شروع به خوندنشون میکنم.
تو درون خودت ابر داری، توده ای از ابرهای سیاه که بی وقفه به روی جسم بیهوش و رها شده ی من توی خیابون میبارن و من رو مجبور به نفس کشیدن و به هوش اومدن میکنن.
تو درون خودت ماه داری، یه ماه روشن روی شونه ات که من اون رو بوسیدم و به قول فروغ : کور بشوم، کور بشوم اگر دروغ بگویم.
تو درون خودت زندگی داری، یه زندگی محض، یه زندگی که من اون رو با صبح بخیر عزیزم های صبح ها و شب بخیر عزیزم های نیمه شب ها توی این زمستون سرد معنا میکنم.

(پس هروقت غم در خونه ات رو زد، در رو با لبخند به روش باز کن و بعد با همه توانی که داری به آغوش من فرار کن.)

به: لامینور, یکم بهمن ماه سال ۱۳۹۹