میخوام داستان اشناییمو خاطراتی که باهاش داشتمو بنویسم. چون اون بخشی از زندگی من و گذشتمه.

اواخر اردیبهشت ۱۴۰۱ من ترم ۱ پرستاری بودمو اون ترم ۵ پرستاری. یه هفته ای بود که توی فالو ریکوئستای اینستام بود و من چون پیجم شخصیه قبول نکرده بودم. ولی یه روز با خودم گفتم بذار یه چند نفرو تو دانشگاه فالو کنم شاید به درد خورد و اونجا بود که اکسپت زدم روی این بچه

همینجوری فقط همدیگه رو فالو داشتیم تا اینکه یه روز تو دانشگاه دیدمش. دم در اتاق پراتیک منتظر وایساده بود. من داشتم میرفتم سر کلاس فیزیولوژی و وقتی دیدمش شناختمش. ولی هیچ سلامی نکردیم.‌فقط هی همدیگه رو نگاه میکردیمو خودمونو میزدیم به اون راه.

روز بعدش صبح من کلاس ازمایشگاه انگل شناسی داشتم و یه عکس از خودم که تو ازمایشگاه بودم استوری کردم. اونو ریپلای کرد و شروع کردیم حرف زدن. حرفامونم درباره ی استادا و کلاسا بود و یه سری کتاب و جزوه.

یادمه گفتم میخوام کتاب دوگاس پرستاری رو بخرم و اون گفت دوگاس به درد نمیخوره من پوتر و پری رو دارم براتون میارم. گفتم اره برام بیارید احتمالا ازتون بخرم کتابو.

روز اول خرداد بود که داشتیم با هم حرف میزدیمو اون گفت که کتابو سپرده به دوستش از شهرشون بیاره و برای روز ۲ خرداد(که روز تولد من بودو شب قبلشم تبریک گفته بود) منو دعوت کرد به قهوه و گفت که کتابو هم برام میاره. بهش گفتم خیلی ممنونم از دعوتتون ولی ترجیح میدم تو دانشگاه کتابو ازتون بگیرم.

یه سه شنبه ای تو دانشگاه قرار گذاشتیم که همدیگرو ببینیم ولی اون روز الودگی هوا شد و دانشگاهو تعطیل کردن.

روز بعدش که داشتیم با هم حرف میزدیم، برای روز پنجشنبه به ناهار دعوتم کرد و من قبول کردم. اولین قرارمون ناهار توی فست فودی بود. با ماشین دوستش اومد دم خوابگاه دنبالم و رفتیم تو رستوران. وقتی منو رو اوردن، دنبال یه چیز ارزون بودم که اگه خواست حساب کنه خیلی شرمنده نشم. یه هات داگ ۴۵ تومنی پیدا کردمو گفتم اینو میخوام. گفت نه هرچی دوست دارید سفارش بدید.‌گفتم نه دلم هات داگ میخواست. گفت واقعا؟ گفتم اره و اونم دو تا هات داگ برای جفتمون سفارش داد.

همینطوری که غذا میخوردیم، درباره چیزای مختلف شروع کردیم حرف زدن. که یهو غذاش پرید گلوش و سرفه اش گرفت.. از سرفه گرفتنش خجالت کشید و قرمز شده بودو صورتش عرق میریخت. بهش گفتم چیزی نشده یکم نوشابه بخورید درست میشه باور کنید یه چیز عادیه.

غذامونو که خوردیمو از رستوران اومدیم بیرون، خواستم سوار ماشین شم درو برام باز کرد 🙂 مثل جنتلمنا.

گفت یکم دور بزنیم بعد شما رو برسونم خوابگاه؟ و منم قبول کردم. گفت یه دریاچه اینجا هست بریم اونو ببینیم و وقتی رسیدیم به دریاچه کامل خشک بود 🙂 و ما کلی سرش خندیدیم. گوشی من به ماشین وصل بودو اهنگ گذاشته بودمو با هم میخوندیم.

منو رسوند دم خوابگاه و بعدم کتابو بهم داد به علاوه یه مشما خوراکی که توش لواشک و پاستیل بود. بهم گفت اینا رو اوردم که تو قطار امروز حوصلتون سر نره سرگرم خوردن بشید.

ازش برای اون روز تشکر کردمو پیاده شدم رفتم خوابگاه. دخترا تو اتاق منتظرم نشسته بودن که بیام براشون تعریف کنم که چیشده و از طرفیم یه عالمه وسیله ی جمع نکرده داشتمو یه ساعت بعدشم باید میرفتم راه اهن که سوار قطار شم برگردم خونه.

بعد از اون تو دانشگاه همدیگه رو میدیدم. چند باریم بهم گفت بیا با دوستام چایی بخوریمو من رفتم. اون روزاییم که دانشگاه بودو تایم کلاسامون یکی بود میومد دم کلاسمون وایمیساد تا من بیام بیرون…

قرار دوممون رفتیم یه کافه و اونجا نشستیم حرف زدنو صحبت کردن. اونجا بهم اعتراف کرد که ازم خوشش میاد. منم با وجود اینکه عین سگ ازش خوشم میومد، سرمو انداختم پایین و لبخند زدمو نگاهش کردمو هیچی نگفتم. منتظر بود منم چیزی بگم ولی چیزی نگفتم. بهم گفت یه عکس بگیریم یادگاری بهش؟ منم قبول کردم..اون روز پول کافه رو من حساب کردمو بعدم دوتایی رفتیم تو خیابون قدم زدیم. اول رفتیم داروخونه و دو تا انژیوکت خرید و گفت اینا رو برای تو خریدم که رو دست من تمرین کنی(ولی هیچ وقت قسمت نشد). بعدم رفتیم یه کتاب فروشی. حدود ساعت ۹ بود که گفتم باید برگردم خوابگاه دیرم شده. یه اسنپ گرفتم، باهاش خداحافظی کردم ولی اونم سوار اسنپ شد باهام اومد تا دم خوابگاه که تنها نرم.

سومین قرارمون توی یه پارک نزدیک خوابگاه ما بود. بهش گفتم دلم گرفته و اونم گفت الان میام پیشت. خودمو توی رابطه نمیدیدم ولی یه حس کشش و جاذبه داشتم نسبت بهش. رفتیم نشستیم چیپس و پفک خوردیمو حرف زدیمو بعدم قدم زدیمو برگشتیم تا خوابگاه ما. یادمه خیلی دلم میخواست دستشو بگیرم ولی به زور جلوی خودمو نگه داشته بودم که اینکارو نکنم.(اونم بعدا به من گفت دلش میخواست دستمو بگیره ولی جلوی خودشو گرفته بود)

همینجوری بی سر و صدا میرفتیم بیرونو میومدیم تا اینکه یه روز صبح همکلاسی پسرم بهم زنگ زدو گفت تو با این پسره رل زدی؟ گفتم چطور مگه؟ گفت کل بچه ها فهمیدن. زنگ زدم بهش و گفتم همچین چیزی شده خیلی بد شد و اینا. گفت چیش بده؟ هرکی اومد هر حرفی بهت زد بگو فلانی با این اسمو فامیل خودش اومده دایرکتم، خودشم پیشنهاد داده. گفتم بدت نمیاد هی اسممونو کنار هم بگن؟ گفت نه من عشق میکنم. و از اونجا بود که فهمیدم وارد یه رابطه شدم.

دفعه بعدش که رفتیم بیرون و اومدیم، بازم دست همو نگرفتیم. لحظه ی اخر موقع خداحافظی من بهش دست خداحافظی دادمو اون یهو گفت دوستت دارم. من فکر کردم اشتباه شنیدمو یهویی گفتم منم همینطور و بعد دویدم رفتم تو خوابگاه.

وقتایی که خوابگاه بودیم تصویری و تلفنی حرف میزدیم.. بقیشم یا دانشگاه بودیمو یا میرفتیم بیرون.

از اون موقع که دستشو گرفتم، دیگه هر وقت میرفتیم بیرون دستمو میگرفت و یا بغلم میکرد و بوسم میکرد.

۲ بار با دوستاش رفتیم بیرون و بقیش فقط خودمون دو تا بودیم.

یه بار رفتیم یه رستوران که تخت سنتی داشت و اون سرشو گذاشت رو پاهام دراز کشید. دست میکشیدم تو موهاش و از بالا نگاهش میکردم. تو فکرم این بود که اگه این روزای خوب خیلی زود تموم شن چی؟ و همینجوری شروع کردم گریه کردن. اون یهو نگام کردو گفت این چیه داره از چشات میاد؟چرا گریه میکنی؟ و من بهش گفتم. اونم گفت نگران نباش بیا از لحظه ها لذت ببریم..

هر دفعه برمیگشت شهر خودشون برام خوراکی و کادو میاورد.

یه بار بهم گفت دلم میخواد دست پختتو بخورم برام غذا میپزی؟ و من براش کتلت درست کردم رفتیم پیک نیک کردیمو نشستیم خوردیم. بهم گفت خیلی خوشمزه ست. معلومه با عشق درست کردی.

یه دفعه هم خودش برام ماکارونی درست کردو دوباره همینجوری پیک نیک کردیمو ماکارونی اونو خوردیم..

بقیه روزامونم عادی مثل قبل بود. تا روز اخری که اونجه بودیم..لحظه ی اخر دم خوابگاه دستشو گرفتمو ول نمیکردم. اون روز اخر نبود قرار بود فرداش همو ببینیم دوباره.. ولی نمیدونم چرا به دلم افتاده بود که اخرین باره. گرفته بودمو ول نمیکردم.. بهم گفت یکی داره نگاهمون میکنه و بعد ول کردمو خداحافظی کردم اومدم خوابگاه.

برای فرداش که اخرین روز بود(۱۸ تیر) برنامه داشتم. تولدش ۲۷ تیر بود و میخواستم کیک بگیرم. کادو هم خریده بودم براش.. رفتم امتحانمو دادمو اومدم زنگ زدم بهش ولی جواب نداد. یه ویس تو واتساپ برام فرستاد که خانوادش یهو برای اینکه سورپرایزش کنن اومدن دنبالش و نمیتونیم همدیگه رو ببینیم. من وقتی اینو شنیدم گریه کردم.. تا شب گریه کردمو حسرت میخوردم. اون ازم معذرت خواهی کرد گفت قول میدم این اخر نیست ما روزای بهتر و قشنگتری میسازیم.

۱۹ام من برگشتم شهرمون و دیگه نمیتونستیم همو ببینیم تا مهر بشه. اون برای کاراموزی برگشته بود شهر دانشگاهمون و بهم گفت یه روزم تو تابستون میاد که منو ببینه(ولی قسمت نشد)

روزا گذشتنو رابطمون لانگ شده بودو دورا دور ارتباط داشتیم. یا تلفتی حرف میزدیمو یا تصویری. درست مثل قبل ۲،۳ ساعت.

ولی این اخریا ۴،۵ روز بود جواب هیچ کدوم از زنگا و پیامامو نمیداد. بعد از این چند روز اومد گفت مشکل خانوادگی دارمو حل بشن برمیگردم. خودت میدونی حسم بهت چیه و چقدر برام مهم و با ارزشی. من جز تو هیچ کسیو ندارم که مشکلاتمو بهش بگم. بذار یه مدت تنها باشم.

چند روز گذشت و بهش زمان دادم. یه شب که داشتم اینستاشو نگاه میکردم دیدم منو از کلوز فرندش برداشته.. زنگ زدم و پیام دادم گفتم بیا تکلیف منو معلوم کن همین امشب اگه میخوای باهام کات کنی.

اومد گفت ما روزای خوبی با هم داشتیمو اولین چیزا رو با هم تجربه کردیم. کنار هم خندیدیمو گریه کردیم.. من با خانوادم حرف زدمو اونا مخالفت کردن. مجبوریم از هم جدا شیم و این وسط من دارم خودمو فدا میکنم که تو اسیب نبینی.

ازش خواستم بمونه و نره و بیشتر توضیح بده بهم. خواستم بمونه که با هم درستش کنیم ولی با گفتن دوستت دارمو یه خداحافظی رفت برای همیشه.

و رابطه ی ۲ ماهه امون شروع نشده، بدون هیچ دلیل قانع کننده ای تموم شد و حالام داره به فراموشی سپرده میشه.

The end