ای کاش میتونستم در مقابل غمِ دیگران طوری رفتار کنم‌ که اونها در مقابل غم من رفتار میکنن. هرگز ندیدم کسی، وقتی که من دردمند یا غمگینم کوچکترین دست و پایی بزنه یا ذره ای نگرانی توی‌ صداش باشه. خب تا اینجا مشکلی ندارم.اتفاقا از دور‌ بودن آدم‌ها خوشحال هم میشم.‌ مشکل از جایی شروع میشه که وقتی‌ یکی‌ از همین آدمها دچار مشکل‌ یا اندوهی میشه؛ من یا نمیتونم‌ کمکی بهش بکنم و مدام به حالش گریه میکنم و فکرم بهش مشغول میشه یا از داشته ها و لذت خودم‌ میزنم که بتونم براش کاری بکنم‌ و البته که اون اوایل وقتی تازه سر از این قسمت مزخرف شخصیتم دراورده بودم انتظار تشکر‌ داشتم و فکر میکردم خب ایول‌ الان یه تشکر‌ معرکه با دست و جیغ و هورای حضار تحویل‌‌ میگیرم اما از اونجایی که هیچ چیز هیچوقت به میل آدمی نیست؛ من مدام به جای تشکر جفتک‌ تحویل‌گرفتم و دست برنداشتم چون فکر میکردم آدمها با هم‌ متفاوتن. تا الان کم پیش اومده که با میل و علاقه ی خودم برای دیگران غصه‌ بخورم. هرچند غصه خوردن من باعث نمیشه حتی یه تار مو توی بدنشون بجنبه اما‌ این مثل چپ دست بودن یا مثل رنگ‌چشم‌ میمونه که انتخابی نیست. نمیتونم انتخاب کنم انجامش بدم یا نه.‌ فقط انجام‌ دادنش کم‌کم داره دیوونه ام میکنه و من خودمو گول‌ میزنم که اره بابا تو‌ خیلی انسانیت داری ولی‌ انسان بودن توی‌ درون‌ بقیه مرده. در حالی که اگه یکی بهت جفتک بندازه و تو وایستی تا بازم اون کار رو بکنه و کاری نکنی، این‌ تویی که مشکل‌داری نه اون. اما از یه‌ جایی این مشکل بزرگتر میشه و من برای تَرَک‌ روی‌ دیوار یا لبه ی شکسته ی‌ لیوان هم غصه میخورم چون فکر‌ میکنم درد دارن و اگه یادم‌ بره به کتاب ها و عروسک ها و لباس‌ها و هرچیزی که اطرافمه یاداوری‌ کنم که درکشون میکنم‌ حتما‌ غصه میخورم. شاید هم فقط دنبال چیزی‌ میگردم تا بتونم باهاش برای خودم غصه بخورم و پیش‌خودم فکر نکنم که دلم برای خودم میسوزه تا بتونم احساس قدرت بکنم‌.به هرحال حالا دیگه مطمئنم که اگر من این قسمت از شخصیتم رو نداشتم‌ حتما آسیب کمتری توی‌ زندگی میدیدم و لبخندهای بیشتری میزدم. اینکه بتونم‌ انتخاب کنم که غصه بخورم یا نخورم حتی برای خودم، چیزیه که بهش غبطه میخورم و احتمالا باید به دستش بیارم. البته با جون کندن.