02:12
در نهایت، آن اتفاق بزرگِ مصیبت بار نیفتاد. من مقابل تو ایستادم؛ تو را در آغوش کشیدم و قلبِ سست و بی رمقم بعد از مدت ها دوباره شروع به تپیدن کرد.
آن اتفاق بزرگِ مصیبت بار نیفتاد و من خودم را برهنه بین دست های تو رها کردم و بوسیدمت. بوسیدن تو لطیف بود، بوسیدن تو زیبا بود،بوسیدن تو مثل بوسیدن دریا بود
همانقدر آرام، همانقدر رها، همانقدر عمیق، همانقدر زندگی بخش و من دیدم که چطور همه ی رویاهایی که سال ها پیش گوشه ی حیاط دفنشان کرده بودم به یکباره جان گرفتند و زنده شدند.
من مثل همه ی روزهایی که منتظر پشت پنجره می ایستادم و نمیدانستم منتظر چه کسی هستم، منتظر تو ایستادم و هر آن ممکن بود ذوق آمدنت از حدِ تحملم فراتر برود. روزهایی بود که دیگر میلی به زندگی در من باقی نمانده بود و هر اتفاق کوچکی وحشتناک به نظر می رسید. در خواب های آشفته مدام تو را از دست میدادم و در هوشیاری دوباره به دست می آوردم. برای من تنها تو مانده بودی و حجم قابل توجهی آشفتگی و دل نگرانی.
با این وجود میان انبوهی از ترس ها و شوق های ناشناخته، ته مانده ی شجاعتم را جمع کردم و خیره به در منتظر ماندم.
تو رسیدی، لبخند زدی و با لبخند تو، همه ی ترس های دفع ناپذیر من ناگهان فرو ریختند و محو شدند.
من کوچک و نگران و کم نور بودم اما تو، آرام آرام به من نزدیک شدی. مرگ را که در اطرافم جولان میداد از من راندی؛ دستان بی رمقم را گرفتی؛ مرا از گور بیرون کشیدی و به سوی نور بردی.
تنها یادواره ی من از عشق، زنان و مردانی بودند با زخم های سر باز کرده و چرکین؛ اما این روزها اوضاعم به گونه ایست که هرگز در مُخیّله ام نمی گنجید. هنوز با فکر دیدن تو و چشم های براق کشیده ات قند توی دلم آب میشود و بی اختیار از این سو به آن سو سُر میخورم.
نوشتن از تو سخت است. مثل نوشتن از ستاره ی کوچکی که از آسمان حلق آویز شده است. تو ستاره ی کوچک منی که از آسمان حلق آویز شده ای و من مثل پرنده ای هولناک به تو پناه آورده ام و روی شانه های وسیعت آشیانه ساخته ام.
تو آهسته کنار من نشستی،کوتاه اما زیبا وَ تاریکی روحم را با نوری که در سرانگشت هایت بود خراشیدی؛ مرا در آغوش گرفتی و در این سرزمین اندوه، راهِ گریزِ پنهانِ من شدی برای رسیدن به شادی.
همه ی لحظاتی که پا به پای تو و کنار تو قدم برمیداشتم احساس میکردم بین زمین و اسمان معلقم و به جز تو همه چیز بیهوده است.
احساس میکردم مرده ام و تنها تو مرا زنده می پنداری؛
احساس میکردم سراپا زخمم و تنها تو مرا مرهم می پنداری.
یکمرتبه از دنیای تصنعی ام بیرون امده بودم و میخواستم همه ی طول زندگی ام را به تو نگاه کنم، دست های تو را بگیرم، با تو بمانم و در بین بازوان تو نفس بکشم.
خوشحالی غریبِ خوشایندی بود. انگار چهره ی محو و مبهمی که هر شب در خواب می دیدم، ناگهان جلوی چشم هایم ظاهر شده بود؛انگار همه ی ترس ها و اشک های شبانه ام رنگ باخته بودند؛ انگار همه چیز از خیال و رویا، به حقیقتی محض تبدیل شده بود و من و تو در این حقیقت، از خود بیخود شده بودیم و سر از پا نمی شناختیم.
که ما علت این خوشحالی بی پایانیم وَ عزیزِ من؛در ادامه دوباره تو را خواهم بوسید.