۹۰_حسودیتون بشه
بعد از امتحان،از شدت گرسنگی دلم میخاس جیغ جیغ کنم
ی دو دوتا چار تا کردم دیدم اگه برم خونه،فوقش نیمروعه
و مامان میگه ک: منتظر بشین،الان ناهار آمادس
پس در طی ی عملیات فوق سِری رفتم خونه ی نَن جون
مث این بچه های پنج شیش ساله لبامو آویزون کردم و بش گفتم گشنمع:(
کلیییی قربون صدقم رفت و نوستالژی ترین صبونه ی عمرمو داد خوردم؛))
قشنگ تا اون بالا پر شدم،هی میگفت : ننه باز بیارم؟ی کم دیگه بخور
حالا یکی اون وسط باید قانعش میکرد ک باباااا بخدا سیر شدم
+تصمیم گرفتم هر وقت حالم بد شد واس ی وعده غذایی برم اونجا؛ظرفای قدیمی و حضور ننه و صدای مرغ و خروسا انرژی مثبت خالصه…