همه‌چیز تا غروب طول می‌کشه؛ بعدش فرهاد، آینه‌ها رو می‌خونه و من با صورتکم روبرو می‌شم، منم نمیتونم اون صورتک رو کنار بزنم. اون غریبه که از صبح زندگی کرده، منم. 

مادرم یک هفته‌‌ای مسافرته و این انجام دادن کارهای خونه منظم‌ترم کرده. من رو خسته‌تر کرده. می‌تونم جسمم رو خسته کنم و بعد خودم رو به خواب تحویل بدم. اینه که بوی کهنگی روزهام این روزها کمتر شده. 

صبح رفتم با دست‌و‌دلبازی پولهام رو خرج کردم. لوازم التحریر خریدم و بعدش داخل کتابخونه، خودم رو به اوج رسوندم. قرار گذاشته بودم به زودی کتابی امانت نگیرم ولی نشد. از خود بی خود بودم. آزاد بودم. راه می‌رفتم و نگران نبودم. کسی خونه منتظرم نبود. قرار نبود بابت اون راه‌رفتن‌های آزادانه  گزارشی تحویل بدم. انسان اگر فقط آزادی داشته باشه، حداقل من به نهایت می‌رسم. 

غروب شده، افتاده‌ام روی زمین، تموم شدم ولی انگار می‌دونم که فردا بلند می‌شم. فردا هم فرهاد میخونه… میخونه که مرغ‌ سحر ناله سر کن.