جیمین هم رسید و گفت:
– من رسی… خوابیده؟
– ی بسته قرص روی میز پیدا کردم انگاری مارکوس به خوردش داده ولی خب این نظریه‌م قطعی نیست و هنوز ازش نپرسیدم…
– باشه پس حداقل بیدارش کنیم ببریمش تو ماشین؟؟
– اوکی…
و آروم بیدارش کردن.
هوسوک اولین صحنه ای که دید صورت جیمین بود. وای! چند لحظه بهش خیره شد و توی دلش گفت:
چقدر خوشگل و جوونه صورتش! انگاری واقعا فرشته نجاتمه… ولی نه نمیتونم اعتماد کنم بهشون… اگه بازم…
جیمین با خوشحالی گفت:
– پسر به چی زل زدی پاشو دیگه! واعای چرا انقدر ذوق کردم!
– چ‌چ‌چشم ب‌ب‌ب‌ببخ‌شید
– اول بریم خونه یا… نه اول بریم یا کافه ای چیزی حرف بزنیم! نظرت چیه؟
– ب‌ب‌باشه ب‌بریم ک‌کاف‌فه.
سوار ماشین شدن، نامجون رانندگی کرد، جیمین روی صندلی کمک راننده نشست و هوسوک روی صندلی های عقب دوباره خوابید.
– جیم… برش گردونیم پیش خانوادش؟
– آخه نمیشه…
– آره چون مارکوس بفهمه دهنمونو سرویس میکنه…
– اصن هر سه تامونو میزاره روی هم و با اره برقی میوفته به جونمون! ازش بعید نیست… ببین چه بلایی سر این طفلی اورده؟ اصن مگه هوسوک کیه که این بلا رو سرش اورده؟
– من فقط از مارکوس میترسم… واهای چطوری میتونه این کارو کنه؟
– واقعنا… ی ویس برام فرستاده بزار چکش کنم…
و ویس رو پلی کرد:
هوی جیمین! خوب به حرفام گوش کن. اون پسره هوسوک رو بهش قرص دادم فعلا خوابیده ولی بلاخره که بیدار میشه! خودتون یکم از غذاتون براش کنار بزاریدو بهش بدین و حواستون بهش باشه ولی اگه بفهمم باهاش حرف زدین یا بهش کمک کردین… چمیدونم فرار کنه!…
جیمین یهو لرزید و حس بدی بهش دست داد.
…من میدونم و شما! دیگه خودتون میدونید… منم تموم تلاشمو میکنم تا دو هفته دیگه برگردم. اگه بفهمم به پلیسی کسی… یا حتی میشل! حتی به میشل چیزی بگید دهنتون سرویسه شیرفهم شد؟
و ویس مارکوس تموم شد.
– اوکی اگه چیزی بفهمه دهنمون سرویسه… ای وای میشل! میشلو چیکار کنیم؟
– هی جیمین غصه نخور! فعلا پیش خودمون نگهش میداریم تا ببینیم چی میشه… میشل هم حالا حالا ها برنمیگرده که!
– خودش بهم گفت زودتر از مارکوس برمیگرده!
– حالا نمیخواد همین امروز بیاد که…
– باید ازش بپرسم… اگه برگرده حتما به مارکوس خبر میده
– میدونی که خودش به اندازه کافی از مارکوس بدش میاد!
– نمیدونم… دارم خل میشم… اصن چرا این پسر بیچاره رو دزدیدیم و این بلا رو سرش اوردیم؟
– ما نیوردیم جیم. من نمیزارم مارکوس بیشتر از این اذیتش کنه…
هوسوک بیدار شد.
– ک‌کجا داریم م‌م‌میریم؟
– کافه دیگه
– ب‌ب‌بخشید حواسم ن‌ن‌نبود
نامجون شونه هاشو بالا انداخت و گفت: whatever~حالا هرچی.

– میخوای کمکت کنم پیاده بشی؟
– ن‌ن‌نه مرسی پ‌پام بهتررره
– باوشه
و به سمت کافه رفتن و پشت یه میز ۳ نفره نشستن که جیمین گفت:
– خببب چی میخورید؟…
نامجون وسط حرفش پرید و گفت:
– مهمون من!
– عههه نامجوناااا!
– عه و عو نداریم! باید خوشحال باشیممم هوسوک بلاخره از شر اون مرتیکه خلاص شده!
هوسوک بیشتر از اینکه خوشحال باشه بی تفاوت بود. یعنی سعی میکرد به کسایی که به لبای کبود و زخمش و لباسای خونی و کثیفش زل زدن اهمیت نده.
– خب چی میخورید؟
– عوممم هیونگ تو خودت چی میخوای؟
– آیس کافی…
– عوم پس ی میلک شیک توت فرنگی
هوسوک ساکت موند.
– هوسوکا خب توعم بگو چی میخوای؟
– م‌من؟
– خب بخاطر تو اومدیم اینجا!
– آها خب..‌. شیر ن‌ن‌نارگیل؟
– باشه…
********
مارکوس و میشل هم رسیده بودن لیون و توی کافه نشسته بودن.
– وای من حتما باید پاریس برممم اینجا کافه هاش گادههه
– فعلا آب هویجتو کوفت کن
– ببین مارک! تو حق نداری جلوی مامان با من اینطوری رفتار کنی چون میدونی که قلبش ضعیفه!
– عومم پس نظرت چیه همینجا راحت باشم؟
– اگه به پلیس خبر بدم چی؟
– مثلا چی میخوای بگی؟
– نمیدونم… داداش بزرگم مارو کتک میزنه؟
– هی میشل تو ی بچه ۷ ساله نیستیا…
– پلیس به ایناش کاری نداره تازشم من مدرک دارم!
و مچ دستش که رد انگشت های مارکوس روش مونده رو بالا گرفت.
– خب حالا کوتاه بیا.
میشل ساکت شد ولی توی دلش گفت: هه تو ترسوی اسکلی بیش نیستی!
و داشت آب هویجش رو با نی هورت میکشید که نگاهش به ساعت مارکوس افتاد.
– قشنگه.
– چی قشنگه؟
– ساعت جدیدت ولی انگار دست دومه.
– چی؟ آها خیلی وقته دارمش!
– ندیده بودمش.
– هومم…
– اون چیه رو آستینت؟
– چی؟
– مثل لکه خون میمونه…
– از یخ در بهشتم ریخته
و یخ دربهشت آلبالویی که روی میز بود رو نشون داد.
– آها باشه ولی…
– عه ببند دیگه! چرا نشستی ازم بازجویی میکنی؟
– هیچی فقط کنجکاو شدم…
– همیشه فضول بودی اه…
میشل داشت دیوونه میشد. یعنی مارکوس چیکار کرده بود؟
چیزایی که بهشون شک داشت رو مثل تیکه های پازل کنار هم چیند:
لکه خون روی آستین ~مطمئن بود خون عه چون خون لخته شده با یخ در بهشت آلبالو خیلی فرق داره
ساعت اپل نو ولی دست دوم برای کسی که چیزای دست دوم عمرا بخره ~از ظاهرش معلوم بود خیلی وقته ازش استفاده شده ولی تاحالا ندیده بودش
ی تماس یا ویس مشکوک توی هواپیما ~گوشیشو توی آستینش قایم کرده بود خب پس حتما نمیخواسته میشل خبردار بشه.
توی اون زمانی که مارکوس رفته بود تا با دخترها لاس بزنه و پول کافه رو پرداخت کنه، همه اینارو توی یه پیام به جیمین گفت و بعدش نوشت: الان خل میشم خب بهم بگید چی شده!

*******
جیمین و هوسوک میلک شیک و شیر نارگیل شون رو خورده بودن و نامجوت رفته بود که پولش رو حساب کنه.
جیمین پیام میشل رو دید و از ترس لرزید. ریپلای زد: واقعا نمیدونم
هوسوک تو فکر بود. چرا نمیشه؟
*فلاش بک: چند دقیقه پیش*
– .‌..من واقعا متاسفم هوسوک ولی ما برای این کار ریسک خیلی بزرگی کردیم!
– و‌و‌ولی من ا‌اگه اونجا ن‌نباشم اما ن‌نتونم ب‌ب‌برم پیش خ‌خانواددم ک‌که آزاد م‌محسوب ن‌ن‌نمیشم!
– ما رو درک کن! هوسوک اگه خبر دار بشه هر سه تامون رو با هم میکشه!!
هوسوک حرفی نزد و رفت توی خودش.
*پایان فلاش بک*
به کارش شک داشت ولی کم کم جرئت گرفت و دستش رو به سمت لیوان شیشه ای شیرنارگیل برد.
جیمین بلند شد و گفت: یه لحظه صبر کن برم دستشویی…
هوسوک سر تکون داد و وقتی مطمئن شد جیمین داره میره لیوان رو برداشت و چهار بار به لبه میز کوبید.
همه مردم بهش خیره شدن و نامجون که صدای شکستن و شنید به سمت میز برگشت و با دیدن هوسوک که لیوان شکسته دستشه دوید و جلوشو گرفت:
– هووییی هوسوک چیکار میکنی؟

اینم آخر این پارت:)
۹۹۰ کلمه شد! :/
طولانی شد واقعا هعییی…
تا پارت بعد بایی:)