بابا هارو ببوسید
خب حالا هنوز لامپ اتاق خاموشه و من نرفتم سراغ نوشتن
یه چیزی بگم، از روا!
همونی که باعث شد من و خیلیا بیایم براش وبلاگ بزنیم…
ببین، من هرچی از روا میدونستم الان از یادم رفته…
یه کراش نوجوانی بود که رفت کنجِ بقیه ی خاطرات قدیمی!
هیچی هم ازش یادم نیست، تلاشی هم نمیکنم ازش چیزی یادم بیاد، گیرم بیاد!
که چی؟ ذهنِ الانم به اندازه ی کافی شلوغ هست
ولی یه جمله رو از روا هرگز فراموش نمیکنم.
بابا هارو ببوسین 🙂
پ. ن؛ جهت دریغ نکردن عاطفه مان، از حضرت پدر!
روا پدر زنده باد