غرق شده در پوچی، فروغ فرخزاد و عشق. قرار بود امشب رو بخوابم. ولی این موسیقی و تکرارش مجالی بهم نمیده. بعد از صد سال دارم خیال می‌کنم و باورنکردنیه. خیال‌بافی امشب نه به کیفیت گذشته ولی کافیه. حس می‌کنم دارم به خودم نزدیک‌تر میشم. هرچند مطمئن نیستم که این خود، حقیقی باشه. ولی چیزیه که فکر می‌کنم.

یک پسری رو دوست دارم و از دوری‌اش دارم رنج می‌کشم. و ببین چه رنج لذت‌بخشی. دوری که حالا حالاها هست یا همیشه بوده؛ بهتر بود بگم از ندیدن‌اش رنج می‌برم. باورت نشه ولی به زور یکی رو گذاشته‌ام تو سرم و گفتم دوستش داشته باش تا بعد…

غرق شده در موسیقی نه هیچ…