گیرم یک نفر در این دنیا سال‌ها و سال‌ها بعد، به قول شازده کوچولو کرورها کرور سال دیگر آمد و از من پرسید پس آمیگو چه شد؟

منشا دل مشغولی هایت، منبع اشک چشمانت از اواخر تابستان سال صفر، کجا رفت؟ او که مدام از این بیمارستان به آن بیمارستان میشدی برایش؟

رفیق! آمیگو هست! و این قشنگترین جمله خبری کوتاه دنیاست! خدا آمیگو را به من و مادر و پدرش و حتی به باران بخشید.

خدا نخواست ما را با نداشتن او در دنیای سیاهش حبس کند. پزشکی و مدیکالش را نمی‌دانم ولی آن پلاکت‌های سمج و یک دنده بالاخره دارند زیاد می‌شوند آخرین بار به 130 هزار رسیدند… و من یقین دارم که همه چیز خوب پیش می‌رود!

آیا ما همانقدر نزدیک و صمیمی هستیم؟ البته که خیر! نمیدانم شاید قرار بود که من او را تا همینجای مسیر همراهی کنم، انگار خدا گفت از این بعد او و تو و همه شما باید به زندگی‌های قبلی خود برگردید و ماهم چنین کردیم.

یادم نمی‌رود روزی را که از خدا خواستم اگر او خوب شود دیگر هرگز آرزویی به درگاهش نبرم! من همان لحظه که با نهایت سماجت این را می‌گفتم می‌دانستم که محال است!

این فریبی بیش نیست… من تازه قرار است شروع کنم به لیست کردن خواسته‌هایم ولی در آن لحظه، در آن ثانیه همچون بچه‌ای بودم که مجنون و شیفته یک اسباب بازی شده و به پدر و مادرش می‌گوید اگر این را به من بدهید دیگر هیچ چیز نمی‌خواهم!

ولی آن پدر و مادر خوب می‌دانند که محال است! این کودک تا ابد چیزهای زیادی از آنها طلب می‌کند. و من نیز 🙂