☆33☆
امشب شب اشکها و لبخندها بود…بعد اون اشکایی که بی اختیار ریختن..موقع تماشای یک سکانس کمدی از سریالم چند دقیقه از ته دل با صدای بلند خندیدم..و بعد دوباره وقتی خواستم علت خنده مو به همسر توضیح بدم مجبور شدم چیزی که دیدمو با زبون خودم تعریف کنم و اینبار خیلی بیشتر خندیدم
فکر میکنم به زندگی متصل تر شدم..فکر میکنم برخلاف جریان موجهای این روزهای خروشان شنا نکردن جواب داده..
بله خالق..من رنج کشیدم و در عین حال تسلیم بودم و حالا نوبت تویه