۹۵_از افتخار تا تأسف
یک و چهل و پنج دقیقه:
مامان داشت غر میزد که: من واقعا متاسفم واس خودم ،
دوتا دختر بزرگ کردم ، هی میگن: گربه ! گربه !
رو به بابا گفت: تو نمیخوای چیزی بهشون بگی ؟!
بابا جدی جواب داد : با گربه مشکل داری ؟! نظرت چیه دوتا سگ بخریم واسشون؟
جیغای مامانم رو نمیتونم تایپ کنم متاسفانه
…..
ویدیو چک؛دوازده و ده دقیقه:
مامان با یه لبخند عمیق میگفت که : سه تا دختر دارم،یکی از یکی گل تر…
(به دلیل تواضعی که تو خودم سراغ دارم،سانسور میکنم صحبت هاشو)
بین تعریفاش گفت : حالا درسته که زینب موهاشو میریزه بیرون ولی……….
قیافم اون لحظه اینقدر مود بود راحت میشد ازش میم ساخت.
خو مادرِ من تو که میخای پرو نشم، اصن نگو چیزی خوب!!!
…..
حالا بحث سر اینه ، پارادوکس تا کجا؟!
فاصله ی افتخار و تأسف کمتر از دو ساعت بود
حقیقتا پرام
پ.ن: یه بار میگمو دیگه نه؛ شما تکون نمیخوری از پیشه من ؛حالا بد یا خوب هرچی پیش اومد،پیر میشیم بیخه ریشه هم…!