شرایط بحرانی

نوزاد مذکور امروز ب دنیا اومده و من از وقتی شنیدم بغض کردم و چشام لبریزه و ب این فکر میکنم کاش آدمیزاد میتونست از خوانوادش هم طلاق بگیره..یعنی هیچ اسمی یا ردپایی ازشون تو شناسنامه ت هم نباشه،،شاید اینطوری راحت تر میشد ازشون فاصله گرفت و حتی اونا راحتتر میتونستن قبول کنن ک دیگه دست از سرت بردارن

بغضم از اضطراب شدیده،شبیه ب دق کردن از ی غم ک هی داره کهنه تر میشه..ازینکه دوباره من و همسر باید نقاب بی تفاوتی ب زخم زبون ها و دخالتهای بیجای اعضای خانواده ک خب حالا نوبت شماست ک بچه دار شید بزنیم..ک باید وانمود کنیم حواسمون نیست به نگاههای سنگین مادر و پدر وقتی مجبوریم برای حفظ ظاهر با نوزادی ک نسبت نزدیکی هم ب ما داره و قراره هر هفته ببینیمش بازی کنیم یا بهش توجه کنیم.

الان دقیقاااا همین الان حس میکنم دیگه احتیاجی ب بقیه زندگیم ندارم فقط وجود همسرمه ک منو تو این دنیا نگه میداره چون اصلا دوست ندارم ی زن دیگه جای منو بگیره تو زندگیش..هرچند من اصلااا زن خوبی براش نبوده باشم.

چرا بی علاقگی ب بچه دار شدن انقدر تابو و عجیب غریبه؟ چرا نمیتونی منو همین شکلی بپذیری خونواده ی لعنتی؟