آخ که چقدر بودن کنار شما از من انرژی میگیره..چقدر ناامید میشم از تمام توجه و مراقبتی که از خودم داشتم و بی ثمر بوده،چقدر در حق خودم ظلم میکنم هربار که موافقت خودمو برای وقت گذروندن با شما اعلام میکنم

گفتم چندشب پیش خواب محالی دیدم؟ امروز که در کنار خانواده برام اندازه یه قرن گذشت فهمیدم چه اسم خوبی برای اون خواب انتخاب کردم…چون امروز فقط تضاد و اختلاف نظر و عقیده و اوقات تلخی تجربه کردم…خستگی و خالی شدن انرژی و سرخوردگی ازینکه تا ابد باید ب خاطر شما این پایین بمونم و هیچوقت هیچوقت حتی ذره ای شبیه اون دختری که تو ذهنم برای تبدیل شدن بهش ساختم نشم…چقدر کمم در برابر شما..چقد نیرو کم میارم و ب نفس نفس میفتم و چقدر استادین تو عذاب وجدان دادن های ناروا.

گاهی به خودم نهیب میزنم هی دختر اجازه بده این تضادها انقدر عاصی و کلافه ت کنه که خودتو یه تکون اساسی بدی برای بلند شدن و جدا شدن ازشون..برای موفقیت خودت،،برای پیدا کردن جسارتی ک تو وجودته و تا حالا حتی نخواستی سراغشو بگیری..