۱۱۹_کاملا برعکس شد
زنگش زدم ، با شک و تردید پرسیدم:
کجایی همشیره ؟
چرا نمیاین؟ دوتا طفل معصوم رو خونه ول کردین رفتین دَدَر؟!
به محض اینکه وارد شدن. رو به بابا با عصبانیت گفتم : به ساعتت نگاه کردی ؟! این چه وقت خونه اومدنه ؟
مظلوم گفت : بخدا از ده میخاستیم برگردیم مامانت نمیومد
چشامو گرد کردم گفتم : مامااااان بچه باید قبل ۹ خونه باشه ، ساعت یکهههههه..
کلشو انداخت پایین چیزی نگفت
زهرا گفت : خفهههه شوووووو آقاااا…از نقشت بیا بیرون
+ ولی خیلی خوب بود ، با اینکه تا حالا از این حرفا نشنیدم ولی قدرت خاصی گرفته بود منو. انتقام همتون رو گرفتم
پ.ن: Maybe one night of rain, maybe one night of the sea, put my hand in yours( وقتی میخای عن یچیو در بیاری)