۱۱۲_در آرزوی وصال
به نام آنکه جان را فکرت آموخت
۷۴/۴/۷
[در آرزوی وصال]
وطنم پردهء جدائی کم کم از پشت کوه های غربت رو به سوی غروب می رود
و من با قلبی شکسته و تنی خسته در آرزوی وصال تو،شب را به روز و روز را به شب میرسانم
دلم هوای کوچه پس کوچه های خاکی ات را کرده ،هوای عطر نرگس و شب بو هایت را هنگام سحر
و بوی کلوچه های محلی ات هنگام اذان .
ای کاش میتوانستم به راحتی احساساتم را بیان کنم و بگویم
که چقد دلم برات تنگ شده است،ای کاش میتوانستم بگویم که چگونه لحظه هارا برای بوسیدن خاک پاکت میشمارم ای کاش میتوانستم بگویم ک ..
(کلیک)
خوب بمیرم برا احساسش یا زوده؟!
یه جا هم مامان گفته بود :
تنها غمی که به اندازه ی کوه دماوند بر دلم سنگینی میکند دوری از روی شما نازنین است
که آنهم به زودی زود تازه گردد ، آمین یا کریم
باری عزیزم ، دفتر خاطرات تو در بهترین ایام زندگی به دستم رسید
هزار دنیا خوشحال شدم ، بر دفترت بوسه زدم
ولی به اندازه ی بوسه بر صورتت مزه نداشت:))
خلاصه دفترت را خواندم ، دفتری که مورد علاقه ی بنده بود
از شما ممنون و متشکرم ، نامزد عزیزت ، ۱۶شعبان
تو را دوست دارم
پ.ن:دیشب بابا با خنده به مامان گفت: خانم چرا اینارو دادی بخونه؟آبرومون رو میبره بخدا