به نام آنکه جان را فکرت آموخت 

۷۴/۴/۷

[در آرزوی وصال]

وطنم پردهء جدائی کم کم از پشت کوه های غربت رو به سوی غروب می رود 

و من با قلبی شکسته و تنی خسته در آرزوی وصال تو،شب را به روز و روز را به شب می‌رسانم

دلم هوای کوچه پس کوچه های خاکی ات را کرده ،هوای عطر نرگس ‌و شب بو هایت را هنگام سحر  

و بوی کلوچه های محلی ات هنگام اذان .

ای کاش می‌توانستم به راحتی احساساتم را بیان کنم و بگویم

که چقد دلم برات تنگ شده است،ای کاش می‌توانستم بگویم که چگونه لحظه هارا برای بوسیدن خاک پاکت میشمارم ای کاش می‌توانستم بگویم ک ..

(کلیک)

خوب بمیرم برا احساسش یا زوده؟!

یه جا هم مامان گفته بود :

تنها غمی که به اندازه ی کوه دماوند بر دلم سنگینی میکند دوری از روی شما نازنین است 

که آنهم به زودی زود تازه گردد ، آمین یا کریم

باری عزیزم ، دفتر خاطرات تو در بهترین ایام زندگی به دستم رسید 

هزار دنیا خوشحال شدم ، بر دفترت بوسه زدم 

ولی به اندازه ی بوسه بر صورتت مزه نداشت:))

خلاصه  دفترت را خواندم ، دفتری که مورد علاقه ی بنده بود 

از شما ممنون و متشکرم ، نامزد عزیزت ، ۱۶شعبان 

تو را دوست دارم 

پ.ن:دیشب بابا با خنده به مامان گفت: خانم چرا اینارو دادی بخونه؟آبرومون رو میبره بخدا