باباجان ک فوت شد،من ده سالم بود 

غم دنیا نشسته بود رو دلم،منو بیشتر از بقیه ی نوه هاش دوست داشت؛

البته، بیشتر از نوه های دختری ، چون نوه های پسری تو ی ترازوی دیگه محاسبه میشدن 

مثلاً عیدا ک همه جمع می‌شدیم اونجا،ب ماها ۵۰۰تومنی میداد ، به نوه های پسریش ۲تومنی 

یا مثلاً وقتی از مکه برمیگشت ، سوغاتی هامون باهم متفاوت بود 

حالا نوه های پسری هم جدا سنجیده میشدن ، دختر و پسر 

ینی اینجوری ک ، اول پسرای دایی هام، بعد دختراشون،و بعد ماها که بچه های دخترا بودیم 

دلیل اینکه من افتخار اینو داشتم برترین باشم تو نوه های دختری ، این بود که

من کوچیک ترین نوش بودم و شیرین زبون ترین 

منو می نشوند رو پاهاش و سرمو می‌گرفت ب حرف،مامانم میگه حرفای خنده داری می‌زدی

ی جوری که باباجان کلی می‌خندیده

وقتایی که واس ی کار کوچیک می‌رفتیم خونشون ، گروگانم می‌گرفت

ب مامان بابام می‌گفت اینو نگهش میدارم که واس شام برگردین 

صبح شنبه فوت شد ، دو اسفند بود ، بارون می‌بارید 

تا چهلم نرفتم خونه مامان بزرگم ، شبِ چهلم که رفتم ، به اندازه کل اون چهل روز غصه خوردم

زیاد مهمون اومده بود ، مامانم خاست که برم خونه داییم ، نزدیک بود 

نوه ی محبوبِ باباجان اونجا بود، ینی محبوب ترینشون 

از اون پسرای پسراش

گیم می‌زدیم ، ولی تو سکوت 

وقتی گل زد ، مث همیشه نپرید بالا 

فقد گفت : ت هم جای خالیشو حس کردی ؟

امروز یاد اون شب و حرف امیر افتادم 

اون به من و نوه ی پسریش متفاوت عیدی میداد 

ولی جفتمون به ی اندازه دلمون واسش تنگ شده بود 

ما بلد نبودیم در حد ۵۰۰تومنی و ۲تومنیمون جای خالیشو حس کنیم