۱۰۹_شیرین زبون
باباجان ک فوت شد،من ده سالم بود
غم دنیا نشسته بود رو دلم،منو بیشتر از بقیه ی نوه هاش دوست داشت؛
البته، بیشتر از نوه های دختری ، چون نوه های پسری تو ی ترازوی دیگه محاسبه میشدن
مثلاً عیدا ک همه جمع میشدیم اونجا،ب ماها ۵۰۰تومنی میداد ، به نوه های پسریش ۲تومنی
یا مثلاً وقتی از مکه برمیگشت ، سوغاتی هامون باهم متفاوت بود
حالا نوه های پسری هم جدا سنجیده میشدن ، دختر و پسر
ینی اینجوری ک ، اول پسرای دایی هام، بعد دختراشون،و بعد ماها که بچه های دخترا بودیم
دلیل اینکه من افتخار اینو داشتم برترین باشم تو نوه های دختری ، این بود که
من کوچیک ترین نوش بودم و شیرین زبون ترین
منو می نشوند رو پاهاش و سرمو میگرفت ب حرف،مامانم میگه حرفای خنده داری میزدی
ی جوری که باباجان کلی میخندیده
وقتایی که واس ی کار کوچیک میرفتیم خونشون ، گروگانم میگرفت
ب مامان بابام میگفت اینو نگهش میدارم که واس شام برگردین
صبح شنبه فوت شد ، دو اسفند بود ، بارون میبارید
تا چهلم نرفتم خونه مامان بزرگم ، شبِ چهلم که رفتم ، به اندازه کل اون چهل روز غصه خوردم
زیاد مهمون اومده بود ، مامانم خاست که برم خونه داییم ، نزدیک بود
نوه ی محبوبِ باباجان اونجا بود، ینی محبوب ترینشون
از اون پسرای پسراش
گیم میزدیم ، ولی تو سکوت
وقتی گل زد ، مث همیشه نپرید بالا
فقد گفت : ت هم جای خالیشو حس کردی ؟
امروز یاد اون شب و حرف امیر افتادم
اون به من و نوه ی پسریش متفاوت عیدی میداد
ولی جفتمون به ی اندازه دلمون واسش تنگ شده بود
ما بلد نبودیم در حد ۵۰۰تومنی و ۲تومنیمون جای خالیشو حس کنیم