یه کلبه ی چوبی، توی یه جنگلِ دور افتاده
جانان عزیزم دوباره با تمام وجودم دلتنگت شدم . نمی دونی چقدر سخته کسی رو دوست داشته باشی و ازش دور باشی و خیلی وقت باشه ندیده باشی . کسی رو دوست داشته باشی و صداش رو نشنوی کنارش نباشی . من کنارت که باشم انگار دارم تو بهشت نفس می کشم عزیزم . وقتایی که خیلی دلتنگت می شم به تخیلات و رویاهام پناه میبرم تا خود صبح همه اش تو جاهایی که دوست دارم باهات باشم تصورت می کنم . الان دلم می خواست توی یه کلبه ی چوبی، توی یه جنگلِ دور افتاده ، کنارت باشم ، هوا سرد و بارونی باشه ، بارونِ شدید بیاد طوری که نشه حتی پاتو از کلبه بزاری بیرون، کلبم یه شومینه داشته باشه ، برم هیزم بیارم و داخلش آتیش کنم و بشینیم کنارت، لیوان های بزرگتِ هات چاکلت دستمون ، پتو روام بندازیم رومون و تا صبح از کنارِ آتیش جم نخوریم .هی تو حرف برنی و من گوش کنم و نگات کنم تا خود صبح