دلم میخواد امروز و تعریف کنم اما حس و حالش نیست.هرچند تضاد و ناهماهنگی خاصی پیش نیومد چون من حسابی خودمو آماده کرده بودم ک درست و بجا حرفمو بزنم..و هرچند دونفر تو جمع دوباره ب فرزندآوری من اشاره کردن و چون نسبت نزدیکی باهاشون نداشتم و از بستگان مامان نی نی بودن اصلا خودمو زدم ب نشنیدن و اینکه حواسم نیست..ی بارش رو هم خیلی شیک لبخند زدم بدون هیچ صحبتی..و ب چشم دیدم ک مخاطبم چقدر معذب شد(شاید بدجنسی باشه اما لذت بردم)

یکم بعدش ک تو جمع مادر و برادر کوچیکم بودم ب تجدید خاطرات کودکی گذشت البته همسر هم حضور داشت..مثلا برای همسر تعریف میکردم ک وقتی برادر کوچیک بوده خاطرات بدی از اسیب های فیزیکی ک براش اتفاق افتاده دارم..ی بارش وقتی شاید ۳ ۴ ساله بود و قصد رفتن ب پیک نیک و داشتیم..دم در افتاد تو جوی آب سیمانی ای که عمیق بود و از چونه ش قطره قطره خون میومد..یادمه مامانم ب جای رسیدگی بهش شروع کرد ب دعوا کردن و کتک زدنش..چقدر تلخ بود..اینا رو با شوخی تعریف میکردم چون حرف تربیتهای قدیمی شده بود…چونه م گرم شده بود و بازم ادامه دادم..تعریف کردم ی بار هم برادرم بینیش ب شدت ب لبه گلدون اصابت کرد و بازم سیل خونی که راه افتاده بود و شاهد بودم..من فقط ۱۲سالم بود و مامان من و مقصر دونست که چرا مواظبش نبودم..یادمه ازون ب بعد هرجا میرفتیم برادرم و لحظه ای از بغلم پایین نمیاوردم چون میترسیدم اتفاقی براش بیفته..و بالطبع خودمم از بازی با همبازیام محروم میشدم..نگاه مامانم پر درد بود..ی لحظه از خودم خجالت کشیدم برای مرورش.اما قصد من این نبود ک ازارش بدم فقط میخواستم غیر مستقیم بگم ببین این دختری که الان اصلا باب میلت رفتار نمیکنه اونی نیست که توی کودکی کوله بار مسئولیت های خودت و همسرت رو روی دوشش میزاشتی و بهش عذاب گناه میدادی..اگه باب میلت نیستم چون زخم خورده م و زخمام همه از کودکیه و ببین که بچه داشتن و بزرگ کردن اصلا ی مساله پیش پا افتاده نیست.

هرقدر من تشنه ی یه گفت و گوی حسابی با آدمای دور و برمم اونا هیچ باوری بهش ندارن..هیچ مسئله ای بین ما حل نمیشه..فقط موقتا فراموش میشه..رو هم تلنبار میشه و به وقتش مث ی کوه آتشفشان فوران میکنه و میسوزونتمون.

نی نی و لحظه اول بغل نکردم..تو جمع بغل نکردم..اما وقتی تنها شدیم و زمانی که ب خاطر گرسنگی غر میزد آروم برش داشتم و آرومتر بهش گفتم تو چقدر شگفت انگیزی..تماشاش کردم و تصور کردم اگه این موجود متعلق ب من بود همینجوری نگاهش میکردم؟ و همون لحظه حس کردم چقددر از آمادگی برای داشتن همچین موجودی دوورم.خیلی دور..چقدر بین دنیای درونو و داشتن ی بچه پر از تناقض و نقصم.

امشب بخیر گذشت.شکر

و جالب اینجاس ک همه چیزو تعریف کردم