امشب دا‌شتیم با بهناز فیلمی می‌دیدیم به اسم اُلد.
داستان آدم‌هایی که وارد یک جزیره می‌شوند. این جزیره ساحلی دارد که باعث می‌شود آدم‌ها پیر و پیرتر شوند. در عرض چند ساعت بچه‌ها بزرگ می‌شوند، بزرگترها پیر و پیرها می‌میرند.
دکتر جمع دچار توهم و بیماری روانی می‌شود و با چاقو به همه حمله می‌کند. دخترکوچولوی جمع که حالا بزرگ شده از روی صخره پرت شده و می‌میرد. مادر این دختر که یک خانم زیبا و خوش‌اندام است پیر شده و کمرش قوز درمی‌آورد.
خب کاری به پایان فیلم ندارم.

نکته جالب این فیلم برای من، روبه‌رو شدن افراد با ترس‌هایشان بود. زنی که از تومور سرطان‌اش می‌ترسید، ناگهان دید که تومورش به اندازه یک توپ بیس‌بال شده، مردی که می‌ترسید اعتبار و شغلش را از دست بدهد دچار توهم و فراموشی شد و همه چیز را از دست داد. زنی که نگران جذابیت و اندامش بود، بدنش همچون پیرزن‌ها خمیده و پوستش چروکیده شد.

من از چه چیزهایی می‌ترسیدم؟ تجربه ثابت کرده که آدم‌ها با ترس‌هایشان روبه‌رو می‌شوند. من از قبول نشدن در رشته‌ای که وقتی نوجوان بودم دوست داشتم، می‌ترسیدم. ولی همین اتفاق افتاد.
من از تنهایی می‌ترسیدم….
و…
افتاده!

این همه صغری کبری چیدم که برسم به همین‌جا! که این را بنویسم…
روزی دگر و برم را نگاه کردم و دیدم افرادی که به ظاهر دوستم بودند را دیگر ندارم. کمی ناراحت شدم ولی فقط کمی!
انکار نمی‌کنم که بحران بدی بود…
ولی درست مثل کسی که وقتی چیزی را از دست می‌دهد میگید؛ عیبی ندارد هنوز چیزهای ارزشمندتری دارم.
ولی وقتی آن چیزهای ارزشمند را هم از دست می‌دهد دیگر هیچ چیزی برای تسلی خاطر ندارد.
دیگر نمی‌تواند محکم باشد و درست در همین لحظات بسیاری از انسان‌ها دچار فروپاشی می‌شوند.
ورود به مرحله تاریک، افسردگی، افکار ناراحت کننده، احساس گناه و خودکشی و… از نتایج چنین فقدان‌هایی هستند.

برگردیم به من!
احساس می‌کنم دوست عزیزی را از دست داده‌ام.
سوال، چرا؟
پاسخ نمی‌دانم.
حس آدمی را دارم که تمام عمر  بذری را آب بدهد به امید گل شدن ولی درنهایت بوته‌ای خار سر از خاک برآورد.
شبیه آدمی هستم نمی‌داند چرا دیگران در کنارش نمی‌مانند. مدام درگیر این است که بفهمد ایرادش چیست… یا بهتر بگویم گناهش چیست؟

شبیه به آدمی هستم که خیال می‌کند در مسیری که می‌پیماید همراهانی دارد. ولی بعد حس می‌کند لااقل یک همراه دارد، و درنهایت چشم باز کرده و می‌بیند تنهای تنهاست.
میدانم تمام آدمها تنهایند…. تنها در زندگی، تنها در شادی و سرور، تنها در غم و اندوه.
ولی خیال می‌کردم حداقل در ظاهر تنها نیستم.

خیال می‌کنم این بحران بدی ست برای من!
شبیه زنی هستم که مچ شوهرش را در رختخواب با دیگری گرفته
شبیه مادری که فرزندش را برای ابد از دست داده
شبیه شیمی‌دانی که نتیجه تمام زحمات و آزمایشاتش در آزمایشگاه سوخته و برباد رفته!
شبیه تاجری که تمام کشتی‌هایش غرق شده و به‌زیر آب رفته!
خیال میکنم دستم خالی ست…
تکیه بر کسی کرده بودم که به هیچم فروخت و رفت و من با کمر به خاک افتادم…
سرم از ضربه‌ای که خورده تیر می‌کشد و گوش‌هایم سوت می‌زند، اما هنوز نفهمیده‌ام چرا…
نفهمیدم چه شد…
ندانستم کی و برای چه در کدام دادگاه من محکوم شدم..

نمی‌خواهم کسی به زندگیم برگردد، نمی‌خواهم کسی دوستم بدارد، نمی‌خواهم کسی اجبارا یار و رفیق و هم‌پای من باشد.
میدانم این فقدان برای من سنگین خواهد بود…
می‌دانم کنار آمدن با چنین جفا و بی‌معرفتیی چه اندازه سخت و جان‌فرساست…
اما کنار می‌آیم.
می‌گذرم…

تحمل میکنم و از نو با آدمها دوست می‌شوم
خورشید که طلوع کند، دختری چشم باز می‌کند که تغییر کرده…
از تنهایی و بی‌کسی نمی‌ترسد، از ضربه و دروغ و دورویی نمی‌هراسد.
تمامش را صرفِ دیگری نمی‌کند، سپر بلای کسی نمی‌شود.
فردا بهاری بیدار می‌شود، هزاران بار از منی که الان می‌نویسم قوی‌تر و مصمم‌تر.

اگر کسی‌ می‌تواند بی من زنده باشد من نیز می‌توانم بدون او زندگی کنم.

سینماییold ترس از تنهایی قوی باش بهارنوشت