یاد باد اون شبی که این جمله رو به اکرم جونیم گفدم اونم خندش گرفت!اما خیلی دور نیست که هممون این جمله رو بگیم واطرافیامون هم نخندن وبهمون بگن راست میگیا دیگه سن وسالی ازت گذشته…میاد…بخدا میاد اون روزی که نوه هامون میگن کی بود این عبدالله خان روا؟

میگن کی بود این روا ی بروجنی که این همه آدم دور وبرش جمع بودن!ماهم با دستهای چروکیدمون گرد وغباری رو که روی یه قاب عکس قدیمی رو پوشونده پاک میکینم…وبا حسرت به یه پیره مرد بیست وهفت هشت ساله که تو عکسه لبخند زده خیره میشیم…نه…چشامون دیگه سو نداره…عینکمون رو برمیداریم ومیزنیم رو چشممون!میریم…میریم تو خاطراتمون…تو جونی ونوجونیامون…

غرق میشیم…تو خنده ها وگریه هامون…یهو…خودمون رو اینجا می بینیم…همین جا که نه!آخه اون موقع دیگه اینجا شده آثار باستانی دیجیتالی…میایم تو خرابه های وبلاگامون…هعی…هستن چندتا کلمه ای از نوشته هامون هستن…لینک هامون متروکه شدن اما بازم هستن!

آروم…یواش قدم بردار…ممکنه یدفه سقف بریزه رو سرت…آخه کسی نبوده که از اینجاها مراقبت کنه!

به خودت میگی کجاست…کجاست اون پاتوق همیشگی…اسمش چی بود؟؟؟

اًح…پیرشدم…اینقد که دیگه یادم نمیاد…آخه خیلی و قته پاتوقم شده گوشه پارک ونشستن رو یه نیمکت چوبی!نه…انگار یه چیزایی اینجا هست…کنار این لینک…نوشته…

اگه…به..هم…نرسیدیم…آره همینه…اسم پاتوقمون همین بود…اما یدفه قلبت درد میگیره…هی پیره مرد…با توام پیره زن…مگه دکتر نگفته بود هیجان برات ضرر داره؟؟؟

خسته شدم…کاش یه جایی بود که یه استکان چای ایرونی توش میخوردم…چی؟بذار سمعکمو بزنم…دوباره بگو…

جدا؟راست میگیا…کافه سپید…!کجاست؟…همین جا…این پایین…دقت که میکنم…می بینم یه لینک هست…متروکه نیست…یه پیره زنه…در میزنم…میرم داخل…چقدر شبیه سروناز این روزاس!…یه ده دقیقه ای تو کافه میشنم…نه…دلم واسه پاتوق تنگ شده…اًح…این پیره زن غر غرو هم حوصلمو سر برده…مدام از تنهایی وخاطرات سپیدش میگه…بلند میشم…

یه دری هست…کسی داره آواز میخونه…اینجاس که با خودت میگی کاش گوش هام اینقدر سنگین نبود!میری داخل…اینجا تمیز تر از همه جاست…مث بقیه وبلاگ ها گرد وخاک گرفته نیست…

نگاه میکنی…کیه داره آواز میخونه؟…یه پیره مرده…رو موهاش برف سپیدی باریده و صداش خیلی آرومه…جلوتر میری…یعنی کیه؟به در ودیوار نگاه میکنی..آشناس…روسردر خونه نوشته شده اگه به هم نرسیدیم…یه لبخند میفته رو لب های خشکت…پس اینجا اون پاتوق قدیمی ما ست…مثل همیشه س…تغییری نکرده…

به در ودیوار که نگاه میکنی کلی کامنته…هرکدوم دست نوشته یه کسیه…آدمایی که دیگه ازشون خبری نداری…

اینجارو نگاه…چقدر کامنت هامون خنده دارن…راستی این شکلکا هنوزم هستن…شاید تنها بازمانده ها از این دوران باشن که بدون هیچ تغییری هنوزم هستن..هنوزم اون شکلکه گریه میکنه و اون یکی دقیقا بالا سرش میخنده!

ولی ما…خعلی تغییر کردیم…اونقدر خندیدیم وگریه کردیم که دیگه این شکلک ها برامون جذاب نیستن…برمیگردی…نیست…پیرمرده نیست….دیگه صدای آوازش نمیاد…

میری جلوتر…کجارفته…؟!دفترش اونجاس…انگار داشته یه چیزی می نوشته…دستش حتما لرزون بوده…آخه نمیشه خوندش…نه صبر کن…این جمله..این جمله اخر رو میشه خوند…

بابا هارو ببوسین…یهو دلت واسه بابات تنگ میشه…بعد میگی هی توکه خیلی وقته بابا نداری…!

میخوای مثل اون وقتا یه کامنت بذاری…گفته اسم…اسمت چیه؟یادم نیست….فقط میدونم از کلمه دوست خیلی خوشم میاد !

چی میخوای بنویسی؟واسه کی؟…شاید واسه همون پیره مرده…نمیدونم چرا ولی حس  میکنم همون ستاره س…همون تک ستاره آسمون قلب هاس…نمیدونم…هیچی واسه نوشتن به ذهنت نمیرسه…داری فکر میکنی…

کسی داره صدات میزنه…طبق معمول گوشات سنگینه ونمیشنوی…یه دستی میخوره رو شونت… و تواز تمومه خاطرات یدفه میای بیرون وخودت رو رو همون مبل قدیمی می بینی…دخترته…شایدم عروسته…قرص هات رو آورده…خسته شدی…از خوردن این همه قرص خواب خسته شدی…از قرص های آبی وسفید وصورتی…از یه لیوان آب  که همییشه کنار تخت خوابته!به دیوار اتاقت نگاه میکنی…

حتی از این دیوار هم خسته شدی…یهو دلت تنگ میشه!دوست داری پرواز کنی…بری تو خاطراتت… نه دوست داری برگردی به خاطراتت…اما ساعت پیر اتاقت نمیذاره…خیلی بی رحمه حتی حاضرنیست عقربه هاشو نگه داره چه برسه به اینکه برشون گردونه به گذشته….تند تند داره میره…وتو نفس هات به شماره افتاده…فقط به خودت میگی جوانی کجایی که یادت بخیر!

بیا بیرون…رفتی تو آینده؟نه بابا…امروز هفتم آذر سال 1392…

فقط خواستم بگم تا قدر امروز رو قدر اینجا هارو قدر عبدالله روا رو قدر این همه دوست وهوادار رو بیشتر بدونی…بدونیم!!!

برچسب ها:ببخشید اگه طولانی شد…