دلم می‌خواد تو باشم. تو که یادم رفته بودی. تو که خلاصه همه خوبی‌هایی بودی که منِ بچه‌ی چند سال پیش می‌شناختم. باید تو رو پیدا کنم. انگار همون کسیه که دلم می‌خواد براش جوانه باشم. همه من بشه جوانه بخاطر اون. دوست داشتم بیشتر بنویسم. خیلی بیشتر. اما امشب… چرا اعتراف نکنم؟ به طرز غم‌انگیزی احساس تنهایی می‌کنم. مسئله تنهایی. تکراری. نمی‌دونم احتمالا برم ادامه اون کتاب رو گوش بدم. چای بخورم و بخوابم… تا سحر چه زاید باز.