مرغ عشقی آرزوی پریدن داشت ؛ میدانست که پشت پرده های نورگیر هم دنیای جالبی وجود دارد. میخواست فقط چرخی بزند و به قفسش برگردد. وقتی صاحبش در قفس را باز کرد تا برایش دانه بریزد ، از قفس گریخت. اما پنجره بسته بود و محکم به شیشه خورد و گوزپیچ شد. صاحبش اورا گرفت. مرغ عشق را کباب کرد و خورد و آن را دفع کرد. فردایش یک مرغ عشق دیگر به همان رنگ خرید و جای مرغ عشق قبلی گذاشت.