عشق برای من رنگی رنگی و پر از حس‌‌خوب نبود. یا اون حسی نبود که خنده هاش بیشتر از گریه هاش باشه. من ماه هاست دارم گریه میکنم، ماه هاست به لجن کشیده شدم و هرچی دست و پا میزنم نمیتونم خودمو از این باتلاق بیرون بکشم. میدونم هرچی بیشتر بمونم بیشتر درد میکشم. میدونم اخرش چیزی جز تلخی نیست؛ میدونم دارم راهو اشتباه میرم ولی اونقدر ضعیف شدم که نمیتونم خودمو نجات بدم. به قلبم که نگاه میکنم میبینم منجمد شده و دیواره هاش ترک برداشته، میدونم قراره باز روی سرم آوار بشه و من زیرش دست و پا بزنم ولی بازم نمیتونم فرار کنم‌. انگار قسم خوردم که بشینم و خراب شدن تک تک چیزایی که ساخته بودم رو ببینم و بعد برم. امشب دور خودم چرخیدم و تنهایی رو با تمام وجودم حس کردم. تنهایی ترسناکی بود. مثل کسی که تنها توی خلأ رها شده و حتی نمیدونه چیه و از کجا اومده. واقعا چطور ممکنه این همه سال زندگی کرده باشم و تا به حال هیچوقت برنده نشده باشم؟فاک ایت.