یکی از هزاران باگم این است نمی‌توانم غم‌ناک باشم. در حالی‌که درونم سونامی‌ها و آتش‌فشان‌های فعال می‌غرند به مردم لبخند‌های پهن می‌زنم، امید می‌دهم و جوری رفتار می‌‌کنم که گاهی یک از همه جا بی‌خبر بگوید خوش‌ به حالت، چطور هیچ چیز حال تو را بد نمی‌کند؟ بعد من غش غش می‌خندم طوری که آن چال ناقص گونه‌ام پیدا می‌شود. جایی که تو را در آن دفن کرده‌ام.