[عنوان ندارد]
تو کمتر از دو دقیقه ۲ تا مارمولک دیدم: یکی توی آشپزخونه بالا و یکی توی انباری پایین و خزون شدم
خیلی دلم میخواست از مارمولک و کلا حیوونا نترسم ولی میترسم و قلبم وقتی میبینمشون میخواد از قفسه سینه ام بپره بیرون و بدوئه دور شه ازشون
فوبیای الانم اینه که این دو تا مارمولک دست به یکی کنن و بیان تو اتاقم و دارارارانگ دارانگ رانگ، خواب شبم به فنا میره از ترس اینکه اینا نیان تو صورتم راه برن :/
مشکلی ندارم باهاشون تو یه خونه زندگی کنم تا وقتی که نیان تو اتاقم، کاش زبون آدمو میفهمیدن میرفتم یکم باهاشون شاخ و شونه میکشیدم واسه زندگی مصالحت آمیز
یه پیچ اینستا دارم که خانومه اصلا از حیوونا نمیرسه و مثلا به مارمولک و کروکدیل و مار و این داستانا دست میزنه و خلاصه دل شیر داره این بشر، هی میرم پیجشو میبینم و تلاش میکنم با خودم سنگامو وا بکنم که ازش یاد بگیرم و نترسم از این بدبختا ولی ... ؟ روزی که ازشون نترسم عید منه
ته این پستم بمونه واسه یه اعتراف تلخ که خجالت میکشم از نوشتنش ولی : برنامه امروزم بیشتر از نصفش اجرا نشد ، شاید چون روز اولی حسابی سنگین بود شایدم به خاطر وقت تلف کرنای زیاد من
به هرحال نشد اونطوری که باید میشد
فردام برنامه همینقدر سنگینه و تازه نخونده های امروزم اضافه میشه بهش و نور علی نور میشه
خدا خودش به خیر بگذرونه
آرزوی آخر شبی: خدایا فردا توی جنگ بین من و خرس درون منو برنده کن ، مچکرم پیشاپیش
– از دوست مجازیم خبری نیست و از آخرین پستش یکم گذشته و میترسم طوریش شده باشه ، کاش فردا که بلند شدم و وبلاگشو چک کردم یه خبری از خودش داده باشه و سالم باشه