پایم درد می‌کند. نه جوری که بشود گفت خب یک مسکن بخور. جوری که هر لحظه بیشتر درد می‌کند و مثل یک بادمجان تازه‌ی چاق شده است. از آن بیشتر قلبم درد می‌کند. قلبی که توی مغزم کار گذاشته‌اند نه آن ماهیچه‌ی چند سوراخه‌ی عجیب که تازگی‌ها مادرم به نارسایی‌اش مبتلا شده. امروز تولد خواهرم بود. خواهرم که هر بار من را به سهولت شاشیدن یک نوزاد لو می‌دهد‌. کادو نگرفته‌ام. تبریک هم نگفته‌ام. فقط جای جای خانه گریه‌ام گرفته و توی دنیای مجازی حرافی کرده‌ام. کاری که هر بار از انجامش پشیمان می‌شوم. حالا می‌خواهم چکار کنم؟ میخواهم لنگان لنگان بروم تا مغازه‌ی روی بلوار و یک پاکت وینستون قرمز بگیرم و خودم را خفه کنم و وسط‌های پاکت که فشارم بی‌افتد بخزم توی رخت‌خوابم که پر از موی گربه شده‌ تا فردا همین موقع بخوابم. البته قبلش به دلایل دوست داشته نشدنم فکر و نصفه‌ی دیگر لبم را سرویس می‌کنم.