دوست دارم با خودم حرف بزنم بگم دختر این راهش نیست

اینقد نساب این روح لعنتی رو

اینقد نکوب این روان وامونده رو

ببین این کمال‌گرایی عین یه خراش کوچیک که هر روز داره بزرگتر میشه هر روز داره حالتو بدتر میکنه

هر روز ناراضی تر

هر روز غمگین در…

خب که چی؟کامان دختر!

کاش یه پری مهربون میومد و حالتو خوب میکرد کاش میتونستی یکم کم توقع تر باشی…

به زور دارم می‌نویسم چون نمی‌کشم چون نمی تونم چون حتی از گفتن و نوشتن هم خسته شدم

ناشنوا شدم نسبت به حرفای خودم… چون کاش میتونستم مغزمو دربیارم بذارم تو فریزر و تا چندسال بدون مغز زندگی کنم بدون تفکر بدون خیال بدون اوهام…

اینجا آخرای 22 سالگی توعه… و یه روز میرسی به آخرای عمرت… نمیخوام لحظه رفتن یه آدم ترسو و حسرت زده و غمگین از این دنیا بره میخوام یه زن قوی و شاد بمیره!

بساز خودتو ولی نسوز…