[عنوان ندارد]
فک میکردم بعد آزمون از حال و هوام پست گذاشتم ولی الان دیدم چیزی ننوشتم.امتحانم خوب نبود.بدم نبود ولی فک نمیکردم از نظر دیگران آسون باشه و رتبم قراره خیلی با چیزی که هدفم بود فاصله داشته باشه.ولی بعد آزمون حالم بد نبود.من تلاشمو کرده بودم ولی میتونستم با همون وقت موثرتر تلاش کنم.خیلی خونده بودم اما بدردنخور.مطالب خیلی آسونتر و مشخص تری تو امتحان بود که فراموشم شده بود و الان نمیدونم برم رشته ای که اولویت سومم بود یا بازم برای اولویت اول و دومم تلاش کنم.نمیدونم واقعا.
خواهرم تو این مدت سه تا خواستگار رد کرده.خواستگارایی که واقعا از قبلیا بهتر بودن ولی نمیدونم چرا همه خوبیا تو یه نفر جمع نمیشه و چرا خواهرم انقد حساسه.مورد اول خانوادش و قیافش موردتایید خواهرم بود ولی بقیه مواردش با خواهرم تناسب نداشت،سنش بیشتر بود هرچند ظاهرش کمتر نشون میداد.مورد دوم همه چیش اوکی بود از کار و خانواده و تحصیلات و سن و قد و وضع مالی و علاقمند شدن خودش به طور مستقیم ولی ایرادش قیافش بود که خواهرم نپسندید.شخصیتش فوق العاده خوب بنظر میرسید اما خواهرم حاضر نشد با اینم صحبت کنه و مورد سوم از یه خانواده مذهبی که با باورهای خواهرم همخوانی نداشت.قیافه و قد و سن و خانواده و شغل و تحصیلات عالی بود اما خواهرم از خانواده مذهبی خوشش نمیاد.خواهرم میگه مادر پسره منو با تو اشتباه گرفته بود و وقتی فهمید تو ازدواج کردی جا خورد.چقد من و خواهرم در این مورد فرق داریم من دوس داشتم با کسی ازدواج کنم که عاشق چادر باشه و خواهرم از همچین آدمایی بدش میاد.خواهر مورد دوم معلم زبانمون بود و مادر مورد سوم معلم دینیمون.یاد دوران دبیرستان بخیر.چقد زود بزرگ شدیم.نگران خواهرم هستم چون خیلی سختگیره،به ازدواج زیاد فکر میکنه اما وقتی موقع انتخاب میرسه شک میکنه و دنبال یه مورد رویایی میگرده.مادرم آرزوی داماد پزشک رو داره ولی اخیرا متوجه شدم به دکترای رشته های دیگه هم راضی شده.نمیدونم چرا انقد رشته و شغل مهم شده.چرا برای من مهم نبوده و نیست چرا فکر میکنم اگر میلاد لیسانسم داشت باز باهاش ازدواج میکردم.فقط آرزو میکنم همه جوونا با کسی ازدواج کنن که کنارش به آرامش برسن و شاد باشن.خواهرمم همینطور.
از دوره ها و کتابا و مطالعات این مدتم بنویسم.دوره بیست و یک روزه عرشیانی شو رو دنبال میکنم که فوق العاده اس.من همیشه چیزایی میخونم و میشنوم و بعدا کنارش میذارم و یادم میره که چقدر زیاد میدونم و چقدر کم عمل میکنم.دوره ترک گناه که تمام شد و محتواش فوق العاده بود ولی بازم زیاد عمل نکردم و کتابهای کمال گرا نباشیم و پنج زبان عشق رو از طاقچه میخونم که دومی خیلی عالیه و فک میکنم حداقل تو دیدگاهم نسبت به زندگیم که خیلی عاشقانه شروع شد و بتدریج رو به خراب شدن میرفت تاثیر مثبتی بذاره.من هنوزم عاشق میلادم ولی اشتباهات کوچولوی هردومون روی هم جمع شد و شرایط بدیو بوجود آورد.ایمان دارم که خدا کمکم میکنه ایمان دارم که زندگیم روز به روز آرامتر و شادتر و پربارتر خواهد شد.خدایا شکرت که هرروز مطالبی رو به سمع و نظرم میرسونی که میدونی بهش نیاز دارم که به موقع تلنگری میشن برای اینکه قبل مردن درست بشم
خدای خوبم عاشقانه میپرستمت و بابت تک تک سلول های بدنم شکرگزارتم،متشکرم بابت ذهن و روح و جسم سالمم که روز به روز بیشتر میفهمم چقدر منظم و زیبا خلقشون کردی خدایا ممنونم بابت تک تک آدمای زندگیم که هرکدوم چیزی بهم یاد دادن یا لذتی بهم دادن ،شکر که از نعمت پدر مادر برخوردار بودم شکر که خواهران مهربونی داشتم و شکر که هم عاشقم و هم معشوق .
خدای نازنینم ممنونم که بهم فرصت فکر کردن و نوشتن و یادگرفتن دادی.مرسی بابت تموم مهربونیات که حد و حسابش از دست بندگانت خارج شده.ممنون که کمی آرومتر و صبورتر از قبل با بیماران صحبت میکنم.خدایا شکرت❤️❤️❤️