شیشه آرزوها
دارم دختر قویی میشم. دارم راه رفتن یاد میگیرم. میدونی؟ من تا حالا راه نمیرفتم… فقط راه رفتن بقیه رو تماشا میکردم.
راه رفتن رو فقط تصور میکردم. و این خیلی فرق داره با زمانی که کفشهامو پا کنم و راه برم…
آرزوهامو ریختم تو یه شیشه و خیلی لذت بخشه برام که هر چند وقت یکبار یکی شون رو از شیشه درمیارم.
ترم هفت داره تموم میشه. ترمی پر از کارورزی و شیفت تو بیمارستان. پر از پادکست و تغییرات خوب.
بعدش میریم ترم 8 و من هیچ باورم نمیشه داره تموم میشه…باور نمیکنم که دوران دانشگاه هم داره تموم میشه.
چقدر همه چیز زود میگذره… انگار همین دیروز بود که با ذوق رشته تجربی رو انتخاب کردم و کنکور دادم و اومدم دانشگاه…
اگر ترم هشت کارورزی ها برنامه ش منظم تر باشه میرم سرکار و این ینی زودتر آرزوهامو تیک میزنم.
امیگو هنوز خوب نشده…رفته خونشون و اینکه از شیراز دوره باعث میشه من درگیرش نباشم. ولی زمانی که کاملا خوب بشه من ذهنم
اروم میشه و دیگه ننگرانش نیستم.
میخواستیم بریم سیراف و نایبند که متاسفانه نشد.. تعداد به حد نصاب نرسید.
راستی دیشب شب یلدا بود و من اومدم خونه پیش خانواده.
هرچقدر زمان میگذره بیشتر قدر خانواده رو میدونم. قدر بهشتی به اسم خونه 🙂
شب یلدا بهار نوشت ارزو هدف