یه عالمه سلام .
دکتر سارا مهتدی هستم .خیلی دلم میخواست که این حرفا رو یه جایی با شما به اشتراک بزارم. تقریبا الان دیگه ۴۴ سالمه و چیزی نمونده تا ۴۴ سالگی هم تموم بشه.
اینایی که مینویسم یه شرح کوتاهی از زندگی نامه منه….
من توی خونواده مذهبی توی محله نارمک تهران،به دنیا اومدم،یعنی فرزند اول بودم. مامانم خانه دار بود و بابام مدیر عامل شرکت دولتی بزرگ، یه خواهر و دوتا برادر کوچکتر از خودم دارم،نمی دونم یا داشتم،چون الان متاسفانه ۱۶ساله که برادر بزرگم رو به صورت فیزیکی در کنار خودم ندارم😔ولی خوب الهی که دوتا عزیز دیگه ام همیشه زنده و دلخوش باشند.
از کودکیم به طرز عجیبی خیلی چیزا یادمه،خیلی واضح و شفاف. می گفتند که خیلی شیطون بودم. خودمم البته خیلی از اون شیطنت ها رو یادمه.😜
بازم شانس آوردم که توی نسل های جدید به دنیا نیومدم وگرنه حتما یه برچسب بیش فعالی بهم می زدن یه مشت ریتالین می ریختن تو حلقم! 🤪
ولی پدر و مادر من ظاهراً طاقت آوردند و من با تمام شیطونی های عجیب و غریبم تحمل کردند!
من بزرگ و بزرگتر شدم خیلی زیاد از خاطرات مدرسه ابتدایی یادمه، درس خون ،شیطون و باهوش نمرات ۲۰ و ۲۰ و ۲۰ .
تغییرمحله ی خونمون تو سال های مختلف و تغییر مدرسه ها رو همیشه یادمه و یکی از چالش‌های زندگی من بوده و هنوز از اون ها به عنوان بدترین خاطرات کودکیم یاد می کنم اونم به خاطر جدا شدن از دوستام،چون من یکم زیادی اجتماعی و لیدر بودم و با هر بار تغییر مدرسه گروه دوستانم رو از دست می دادم. ولی خوب خانواده این تغییرات رو در جهت پیشرفت انجام می دادند ،هم از نظر محله هایی که توی اون زندگی می کردیم ،هم از نظر متراژ خونه ها!
تو دوران دبیرستان سرگرمی های جدیدی به جز درس خوندن داشتن یکی از عمده‌ترین ها مطالعه رمان های عاشقانه بوده البته این خیلی زودتر از اینها شروع شده بود شاید سال های راهنمایی و یکی از مهم ترین هزینه های زندگی من که از محل پول تو جیبی هام تامین می شد و یکی از کارهای یواشکیم بود،خرید رمان های ایران و جهان بود و یکی از خاطرات خوبی هم که توی اون دوران داشتم مکاتبه با نویسنده های معروف اون دوره مثل خانم فهیمه رحیمی و خانم نسرین ثامنی بود که هنوز هم نامه هاشون رو دارم و هنوز هم برام جالب و ارزشمنده .به تبع مطالعات زیادی که داشتم سبک انشانویسیه خیلی خوبی پیدا کرده بودم، و نوشته هام بین هم کلاسی هام دست به دست می گشت و همیشه مورد تشویق دبیران ادبیات و‌انشا بودم.
البته کلا درسم خوب بود و شاگرد زرنگی بودم☺️
خلاصه خیلی زود با توجه به عدم رضایت پدر ازدواج کردم(دیگه نتیجه خوندن رمان عاشقانه،چیزی هم جز این نیست!زودی می خوای عاشق بشی و تکلیفت مشخص می شه😆)
دوران لیسانس توی زندگی جدید هم گذشت والبته با اصرار و پیگیری های مرحوم پدرمنمی دونم چه اصراری برای درس خوندن من داشت ولی واقعا روحش شاد که اگر هولم نداده بود،الان اصلا اینجایی که هستم نبودم(حتما یکبار جریانش رو مفصل براتون می نویسم.)

بعد از اون دیگه هیچ وقت فکر نکردم که به تحصیلاتم ادامه بدم با اینکه توی کنکور ارشد هم پذیرفته شده بودم و یک ترم هم خونده بودم و همزمان با اون توی منطقه ۲۰تهران به صورت حق التدریس ،دبیر شده بودم و خیلی از بودن با بچه هایی که فقط چند سال از خودم کوچکتر بودند، لذت می بردم… ولی چون دخترم به دنیااومد،تمام هم و غم من شده بود به عنوان یه مامان سخت گیر و کمال گرا پرورش و تربیت این دختر بچه کوچولو.
پرنیان از ۳ سالگی درگیر انواع و اقسام کلاس های فوق برنامه و آموزشی شده بود و مامان سارا پشت در کلاس بشین حرفه ای!

اتفاق دردناک این دوره از زندگیم از دست دادن برادرم در اثر سکته قلبی بود و این داغ حجمش خیلی بزرگ و تحملش برای تک تک اعضای خانواده خیلی سخت بود.
پرنیان از ۵سالگی خوندن و نوشتن را یاد گرفته بود. توی مدرسه که دو سال جهشی خونده و همه اینها جزو پرونده افتخارات مامان سارابود.
بعد که پرنیان وارد دوره راهنمایی شد دیگه من خیلی کاری باهاش نداشتم . یعنی دیگه‌خودش درسش رو می خوند و کارهاش به صورت مرتب روی غلطک افتاده بود.

ازدست دادن پدرم توی این دوران یکی دیگه از ناسازگاری های زندگیم بود.یک درد بسیار سنگین و کمر شکن.برای اولین بار طعم افسردگی و داغ از دست دادن رو با تک تک سلولهام حس کردم.یه درد بزرگ….
کم‌کم حوصله ام سر می رفت، توی دوره فراگیر پیام نور شرکت کردم برای رشته حقوق،دو ترم هم خوندم ولی این سبک درس خوندن به درد من نمی خورد. دایم توی کارگاه های مختلف شرکت می‌کردم و حرفه های مختلف یاد میگرفتم ولی باز هم با اون حس خوب رو نداشتم،انگار یه چیز فراتر از زندگیم می خواستم
تا اینکه همون خواهر کوچکتر که دیگه واسه خودش یه خانم دکتر موفق شده بود، بهم پیشنهاد کرد که ادامه تحصیل بدم! واینجا دوباره پای رشته روانشناسی به زندگی من به طور جدی باز شد.❤️)
البته این مسئله برام مثال خیلی سخت بود ،چون فکر می کردم که امکان نداره از پسش بر بیام،بابا دیگه سن و سالی ازم گذشته بود.
اما خواهر کوچکتر که خودش استاد دانشگاه بود، اسمم رو توی آزمون برای کنکور ارشد نوشت و گفت،حالا یه کنکور بده!!😜
روزآزمون هم برای خودش پروسه جالبی داشت.
یه عکس یادگاری و عازم شدن برای آزمون،بدون هیچ مطالعه قبلیو دغدغه ذهنی…
موقعی که داشتم میرفتم برای امتحان، ماشین جلوییم بایه دختربچه ی پنج/ شش ساله تصادف کرد و دختر بچه غرق به خون افتاد کف خیابون، توی دلم گفتم که اگر پیاده شم و گیر بیفتم حتما آزمون رو از دست می دم ولی به این فکر کردم که من چیزی رو از دست نمی دم، چون زحمتی برای مطالعه و آماده شدن برای کنکور نکشیدم،ایشالا سال دیگه…
خلاصه با کمک پدر اون بچه که بعدا متوجه شدم پدرش بوده و راننده ماشین دختر بچه رو رسوندیم بیمارستان و وقتی که خیالم از این راحت شد که جای بچه امنه،تصمیم گرفتم که برم و آزمون بدم که البته خیلی هم دیر شده بود.
خودم رو به حوزه رسوندم. خیلی برام جالب بود چون همه یه عالمه کتاب و جزوه همراهشان بود،ولی من اصلا نمیدونستم میخوام چه امتحانی بدم. فقط کلی کارگاه های روانشناسی رفته بودم که خیلی هاش هم از نوع روانشناسی زرد وعامه پسند بود.
به همراه بقیه داوطلبان وارد کلاس شدم و اینجا بود که یکم استرس رو احساس کردم ولی خیلی بی معنی بود چون نمی دونستم چه خبره کلا!!!
وآزمون شروع شد،خیلی امتحان جالبی بود با صورت سوالات هم آشنا نبودم ،فقط یادمه که کیک و ساندیسم و خوردم والبته به خیلی از سوالات پاسخ دادم…تازه بعد از آزمون هم رفتم بیمارستان سراغ اون دختر کوچولو که خداروشکر شرایطش یکم بهتر بود،البته یه دست و دوتا از دندوناش شکسته بود ولی بازم به خیر گذشته بود.
بالاخره گذشت و خیلی جالب بود که بعد از چند ماه جواب کنکور اومد و توی یه دانشگاه خوب و رشته روانشناسی را قبول شدم!(کاش بابا بود….)
الان دیگه نگران این بودم که واقعا نتونم از پس درس خوندن بربیام!
ولی طبق سابقه ای که از خودم سراغ داشتم هر کاری که خواسته بودم تا اون موقع انجام داده بودم.
به خواهرم گفتم که اگه نتونم برم چی میشه؟ اگه نتونم بخونم چی؟خیلی ریلکس بهم گفت: میای بیرون!!!
ومن به این فکر کردم که خوب میام بیرون و اینجوری بود که تحصیلات تکمیلی من شروع شد و کسی که فکر میکرد ممکنه نتونه از پسش بریاد،بدون یک جلسه غیبت و حتی یک دقیقه تأخیر در تمام کلاس ها شرکت کرد و در نهایت با معدل بیست به عنوان شاگرد اول کل دانشکدهه فارغ التحصیل شدم.
فارغ التحصیلی با شروع کاردرمانگری،همزمان شد.
رواندرمانی با رویکرد طرحواره درمانی که برای کار پایان نامه دوره هایش را کامل گذرونده بودم و البته یه جاهایی هم رویکرد شناختی- رفتاری…

تلاش مضاعف از صد برابری دکترسارا از اینجا شروع شد کارگاه و کلاس و کتاب و مطالعه و هر روز شیفته تر و عاشق تر نسبت به این رشته و تشنه تر برای آموختن و یاد گرفتن…البته اتفاق خوب این دوران زندگیم،قبولی دخترکم توی رشته پزشکی بود و این یعنی دمت گرم مامان سارا،حداقل از نظر خودم.
تو این زمان برادرم بهم گفت تو که اینقدر این رشته و کارت رو دوست داری حتما میتونی دکتری بخونی.ولی خیلی خسته تر از اون بودم که حتی بهش فکر کنمو این تنها به دلیل تمام فشاری که توی دوران ارشد به خودم اورده بودم،بود.

یه اتفاق جالب یه روز شاید دوباره یه تغییر بزرگ تو زندگیم ایجاد کرد. همسرم آگهی پذیرش دانشگاه مقطع دکتری بدون کنکور را دید و بهم پیشنهاد کرد که برای دکتری اقدام کنم ،انگار یکم خستگیم دررفته بود،یکسال از فارغ التحصیلی گذشته بود و با توجه به شرط معدل و معدل ۲۰ من این کار خیلی سخت نبود. خیلی زود بهترین رشته روانشناسی دانشگاه پذیرفته شدم…..

سلام به یک دوره جدید

دوباره دوران علم آموزیم شروع شد و دوباره روزهای سخت درس خوندن. ولی این بار خیلی سخت تر از دوره ارشد بود.پرنیان دانشجوی پزشکی بود.مشغله های خاص خودش را داشت و درگیری های یک مادر همیشه نگران .تعداد مراجعینم خیلی زیاد بودند.زندگی وروزمرگی هایش هم دغدغه های خاص خودشون بودند و در عین حال تحصیل در مقطع دکتری… (کاش بابا بود….)

خوشحالم می کنید اگر نظراتتون رو برام بنویسید.دکتر سارا مهتدی

+ نوشته شده در جمعه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 11:12 توسط دکتر سارا مهتدی
 |