از لحظه‌ای که به دنیا اومدی وتوی بیمارستان تو رو گذاشتند توی بغلم وچشمم به چشم های درشت و مشکیت افتاد، در حالیکه تمام وجودم غرق خوشبختی و شعف بود،و مادر بودن رو برای اولین بار، با تمام عشقش تجربه می کردم، آرزو کردم که یک روز توی لباس سفید پزشکی ببینمت.
شاید باورت نشه، اما این اما این تنها آرزویی بود که خودم بهش نرسیده بودم. شاید به خاطر اینکه اون رو انتخاب نکرده بودم. بعد از اون به خودم نهیب میزدم که: گناه داره بچه! شاید اصلاً دوست نداشته باشه که پزشک بشه. ولی باز به خودم میگفتم: کمکش می کنم،همه امکانات رو براش فراهم می کنم، همه کار می کنم که دکتر بشه،می فرستم بره یه کشور دیگه درس بخونه!
البته الان نمیدونم همه کار کردم یا نه؟!
خیلی زود آموزش های سختگیرانه ام برات شروع شد. تمام تلاشمو کردم که حافظه قوی داشته باشی.
توی یک‌سالگی اسم ۱۸۰ تا حیوون بلد بودی.البته خودت از اول نابغه بودی و توقعم رو خیلی بالا بردی😀
همیشه به همه می گفتم که اگه من یه روز توی یه بیمارستانی باشم و میکروفن اون بیمارستان اسم ««پرنیان»»رو به عنوان دکتر صدا کنه،
….خانم دکتر پرنیان به اتاق…..
من همون جا می تونم بمیرم،دیگه هیچی از دنیا نمی خوام!!!
خیلی بهت سخت گرفتم. یه مامان محکم و سختگیر و البته عاشق!❤️ اما باور کن که تمام هدفم موفقیتت بوده، تمام بازی هات هم آموزشی بود .نمیدونم یادت میاد یا نه؟ بیشترین بازی که که دوست داشتی، بازی با مداد رنگی بود. یک عالمه مداد رنگی رو می چیدی و باهاشون بازی می کردی. نمیدونم چه بازی می کردی ،ولی ساعت ها سرت با مداد رنگی هات گرم بود.
خیلی باهوش بودی،خیلی و البته بلبل زبون و بامزه و مهربون…. خیلی زود خوندن و نوشتن رو یاد گرفتی، یه جوری که قبول نمیکردن بری پیش دبستانی،

می گفتن باید بری کلاس اول .باز من اصرار کردم که باید بری پیش دبستان.ی تا قانونمند بشی😡 قانون مند….
بعدش ولی عجله کردم دو سال رو جهشی خوندی، از دوستات جدا شدی، غصه خوردی، با من دعوا کردی….
سالهای تحصیلت با موفقیت می گذشت و من به این فکر میکردم که تو میتونی دکتر بشی
خودت دیگه به صورت اتوماتیک، عالی درس میخوندی.همیشه نفر اول یه مقطع بودی. خیلی قشنگ انشا می نوشتی .
موقع انتخاب رشته ات که شد، بهت گفتم یا تجربی و یاریاضی😔
اما سال سوم دبیرستان یادمه که چقدر اذیت شدی،یادمه که برای کنکور چقدر تلاش کردی، یادمه که چقدر حالت بد بود.
دیگه دستام و به نشانه تسلیم بالا برده بودم.
نمیخواد پزشکی بخونی مادر ،اشتباه کردم، کاش میرفتی انسانی. اینقدر که حافظه آن خوب بود،انقدر که ادبیاتت خوب بود،انقدر که عربیت خوب بود. عذاب وجدان داشت، خفم میکرد.دلم می سوخت که آنقدر باید تلاش کنی، ولی تو چیزی به روی من نیوردی. اما خیلی درگیر شده بودی. خدایی تا لحظه آخر دووم اوردی، دمت گرم👌
بهت قول داده بودم که دیگه از شب کنکور هیچ کاری باهات نداشته باشم. بهت گفتم دانشگاه قبول شدی، دوست نداشتی،نرو.گفتم دیگه انتخاب آخر با خودته، تا اینجا وظیفه من بود و سعی کردم هولت بدم!
ولی دیگه تو ماشین کوکی ای بودی که کوکش پر بود، خودت مسیر تو میرفتی با عجله و پشتکار….
وقتی جواب کنکور اومد و پزشکی قبول شدی ته آرزوم رو جلوی چشمم دیدم…
ولی ترس هام تازه شروع شد،اگر نتونه بخونه چی؟!
یادمه روز ثبت نامت توی دانشگاه از مسئول آموزشتون وقتی که داشت مراحل درس خوندن توی رشته پزشکی رو برامون توضیح می داد پرسیدم، یعنی دختر من می تونه از پس اینهمه مراحل سخت و طولانی بربیاد؟
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و در حالیکه لبخند بانمکی به لب داشت گفت:چرا نتونه؟کسی که کنکور پزشکی قبول شده بقیه مسیر رو هم می تونه بره، خیالتون راحت 👍
یه نفس عمیق،الهی به امید تو و ثبت نام دانشگاه در رشته پزشکی و شروع به مقطع جدید و سنگین برای تو …

و من دوباره یک مادر خوشحال ،امیدوار و دعاگو….
چشم به راه دیدن موفقیت هات یکی پس از دیگری…
بزرگ شدی، قد کشیدی ،رشد کردی، تجربه کردی، سختی کشیدی….
لحظه به لحظه هات را با تمام وجود، در کنارت دیدم و تحسینت کردم، دختر کوچولوی من در راه رسیدن به آرزوی من که الان دیگه آرزوی خودش بود،در تلاش برای موفقیت و دیدن نتیجه ای روشن…

الان که وارد دومین مقطع پزشکی می شی، به مناسبت روز پزشک می خوام بهت بگم:
دمت گرم دختر کوچولوی باهوش و با استعداد و پرتلاش من…
امروز عاشق تر از همیشه و امیدوارتر از همیشه، منتظر دیدن فارغ‌التحصیلیت هستم.چون دیگه خیالم راحته که این مسیر انتخاب خودته و من چیزی رو بهت تحمیل نکردم، خیالم راحته که از یه جایی به بعد آرزوهامون به هم گره خورد💞
الهی که دلت همیشه خوش و تنت سلامت باشه و خیلی زود سفیدپوش بشی و کمک کنی تا کسی سیاه پوش نشه🧑‍🎓

آرزومند آرزوهات هستم،مامان سارا🤗

+ نوشته شده در سه شنبه یکم شهریور ۱۴۰۱ ساعت 12:38 توسط دکتر سارا مهتدی
 |