سلام به روی ماه تک تکتون.
قول داده بودم که جریان درس خوندن با تو مقطع لیسانسم رو براتون بگم.
توی دوران دبیرستان درسم خوب بود ،ولی خوب انتخاب کردم که ازدواج کنم. اون زمانا دخترا یا ازدواج می کرد ند یا میرفتن دانشگاه ☺️و من توی کنکور دانشگاه سراسری قبول شده بودم!
مامان و بابام گفته بودند به شرط اینکه درسمو ادامه بدم می تونم ازدواج کنم. بابا خودش کارهای ثبت نام دانشگاه رو انجام داده بود چون میدونست که الان سرم گرمه یا حسابی سرم شلوغه .و نگران این بود که کارهام رو پشت گوش بندازم .ترم اول دانشگاه مصادف شدبا مراسم جشن عروسی مون، مسافرت و پاگشا و برنامه هایی که تازه عروس دومادا دارند .سرم با خونه زندگی جدید و مهمون بازی و همسرداری گرم شده بود اصلا به دانشگاه فکر می کردم .اصلاً نپرسیدم ببینم چه روزی باید برم کلاس و چیکار باید بکنم؟ خیلی هم حواسم به هیچی نبود .ترم اول تموم شد ولی اصلا حتی یه جلسه هم سرکلاس نرفتمو به روی خودم نیاوردم که مثلا دانشجو هستم. از بهمن ماه ترم دوم شروع شد بازم مشغول روزمرگی ها و کارهای زندگی مثل یه تازه عروس بودم ذوق و شوق داشتم از خواب بلند می شدم و تا شب سر خودم رو تو خونه گرم می کردم تا کم کم هسرم بیاد… دور خودم می چرخیدم بیشتر.چون خیلی هم کاری نداشتم که انجام بدم.مگه خونه عروس دوماد چقدر کار داره؟یه وقتایی به این فکر می کردم که باید برم دانشگاه ولی بازم فکرش رو از سر خودم دور می کردم.انگار تو دلم می گفتم می تونم یه خانم خونه دار باشم، ولی بازم ته دلم درس خوندن رو دوست داشتم!
یه روز بعد از ظهر خوابیده بودم ساعت حدود ۳ ،یه دفعه دیدم آیفون زنگ خورد.اون موقع ها آیفون ها تصویری نبود .وقتی آیفون رو برداشتم دیدم صدای باباست .اومده بود خونمون.فکر کردم اومده یه سری بهم بزنه ولی خوب خیلی سابقه این کار رو نداشت و معمولا بدون خبر جایی نمی رفت.
در باز کردم اومد تو .بهم گفت: حاضر شو.گفتم:حاضر شم چیکار کنم؟ گفت :باید بریم دانشگاه. گفت: الان کلاس داری، کلاس شیمی. گفتم: بابا تورو خدا بیخیال !از فردا دیگه.الان شب می سه.
ولی قبول نکرد و گفت: همین الان بلند شو. اون ترم که تموم شد همه را غیبت خوردی ولی من اونارو درست می کنم ،توفقط بلند شو بریم.عادت نداشتم روی حرفش،حرف بزنم. نیم ساعتی دور خودم گشتم تا بالاخره آماده شدم منو سوار ماشین کرد وبرد دانشگاه تهران. خودش هم باهام اومد توی دانشگاه، مثل همیشه کت شلوار تنش بود و سامسونتش هم دستش باهم دیگه رفتیم تو کوریدور،خودش شماره کلاس مو پیدا کرد. همه چیز رو از قبل چک کرده بود. منم مثل بچه کوچولو هایی که ترسیدن پشت باباقایم شده بود م،هرجا میرفت دنبالش می رفتم و هیچ حرفی نمی زدم. پر از استرس بودم دانشگاه جلسه اول، بعد از این همه غیبت، ترم دوم!
وارد یه کلاس خیلی بزرگ و طولانی شدیم یک عالمه آدم تو این کلاس بود یه طرف دخترا نشسته بودند یه طرف پسرا.(به نظرم یه درس عمومی بود مثل ادبیات یا معارف،کلا نمی دونم چه خبر بود.) روی اولین صندلی خالی نشستم بابام رفت آخر کلاس نشست. استاد یه خانوم بود من فقط با تعجب نگاه میکردم هیچی نداشتم بگم. نمیدونم چقدر از این کلاس گذشته بود ؟نمیدونم چقدر مونده بود تا تموم بشه ؟من فقط کلی اضطراب داشتم . یه وقتایی به خانم استاد و تخته نگاه میکردم و یه وقتایی سرمو می انداختم پایین .( بیشتر توی مغزم می گذشت که اینجا با دبیرستان چه فرقی داره؟!)
وقتی استاد گفت خسته نباشید و برگشتم و آخر کلاس نگاه کردم،بابا در حالی که لبخندی به لب داشت بهم نگاه میکرد. فکر کنم بیشتر مطالبم کلاس رو‌گوش داده بود چون من هیچ چیز نشنیده بودم. بعد از کلاس هم اومد کنارم ، دستشو گذاشت رو شونه ام و گفت:خسته نباشید.و من فقط یه لبخند زدم از اون روز به خودم قول دادم که درسمو تمومش کنم.چون فهمیدم که چقدر درس خوندنم بابا رو خوشحال میکنه .و بعدش من رو گذاشت خونه و بهم گفت از حالا به بعد همه چیز دست خودته!
این شروع دوران دانشجویی من بود… الان بعد از گذشت این همه سال وقتی بهش فکر می کنم به خودم میگم اگر بابا اجبار نمی کرد،شاید هیچ وقت لیسانسمو نمی گرفتم ، که سالها بعد بتونم درسمو ادامه بدم بابت همه چیز بهش مدیونم اما برای درس خوندنم یه جور دیگه مدیونشم.😔
درس براش یه چیز دیگه بود…
بعدها هم با پرونده پزشک و گواهی و نمی دونم چطوری غیبت هام رو موجه کرد و من تونستم توی اون مقطع از زندگیم درسم رو با موفقیت به پایان برسونم.
روح همه پدران آسمونی شاد و یادشون گرامی

خوشحالم می کنید اگر نظراتت.ن رو برام بنویسید(البته این عکس مال دوران دکتریه….پیدا کردن عکس های خیلی سال پیش یکم سخته)

+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 17:54 توسط دکتر سارا مهتدی
 |