بلوط
خواب بودم، خواب دیدم دارم بلوط میچینم…
بلوطهای کوچک و قهوهای رنگ! زیر یک درخت تنومند و بزرگ…
تو آمدی از دور، نگاهم کردی خندیدم، گفتم؛ بیا بلوط بچینیم
تو مثل همیشه لبخند نزدی من دوباره گفتم؛ بلوطها راستی راستی خوشکلند مثل چشمهای تو…
روبرگرداندی
تو رفتی!
من بلوط میچیدم… باران گرفت، هوا مه شد، تو نبودی
من بلوطها را ریختم توی جیبهایم
راه افتادم، باران بود، جاده بود، سرد بود، تو نبودی…
از میان مه تو را دیدم، گفتم سرما میخوری! بیا برایت بلوط چیدهام…
نگاهم کردی، توی چشمهات دوتا مردمکِ توخالی بود
تنم لرزید،
باز روبرگرداندی رفتی…
پشت سرت دویدم، فریاد زدم؛ نرو هوا مهآلود است، سرد است باران است بمان… تو رفتی!
ناگهان رعد و برق زد من از خواب پریدم، تو نبودی…
دست بردم سمت جیب لباسم بلوطها نبود ند… بغض کردم
#بهارنوشت از کلکسیون ناگفتهها