عادت دارم گهگاه که خیلی دلم شکسته یا خیلی مضطرب و ناراحتم برای بابالنگ درازم نامه بنویسم.

این بابا لنگ دراز قصه اش مفصله… 

در این جهان من جودیِ سرکش و خیال پرداز و تک و تنهایی هستم که تنها دلخوشی و مأمن و پناهگاهش بابا لنگ درازه! 

تنها حامی او… تنها کسی که حرف های جودی رو میشنوه 

تنها کسی که واقعا جودی رو دوست داره! 

 

من غم و غصه ها و بغض و اعصاب خوردی هامو میریزم تو نامه میفرستم برای بابالنگ درازم… شاید یه روز بخونه و جواب بده! 

حتی اگر تمام نامه هام هم بی جواب بمونه، ولی حال و احوالم بعد از نوشتن این نامه ها خیلی بهتر میشه! 

 

بابالنگ دراز عزیزم سلام

هوا سرد شده، خورشید زود غروب میکنه و شب میشه! 

اینروزا آدما یه جوری رفتار میکنن انگار خیلی کمم! 

مدام ناراحتم بخاطر اینکه حس میکنم به اندازه کافی خوب نیستم. 

به اندازه کافی ویژگی مثبت ندارم. حس کم بودن بهم میدن… 

 

نقص هامو به روم میارن و من دخترک دل نازک تو! 

زیادی تنهام بابا! 

همه ش این نیست… 

زیادی مورد هجوم افکار و مشکلات زندگیم! آینده مثل خوره افتاده به جونم داره ذره ذره آبم میکنه! 

کابوس نرسیدن به چیزایی که میخوام، کابوس شرایط وحشتناک آینده… سختی سختی سختی! 

تا چشمم کار میکنه سختی می بینم… بابا! 

بابا جون، تقریبا هیچی اونجوری که فکر میکردم نیست… 

میخوام برگردم به هفده سالگیم، اونجا که خیالبافی میکردم و آینده فرسنگ ها ازم دور بود! میخوام اصلا برگردم تو شکم مادرم… اونجا که هیچ خبری از نقص و تبعیض و قشنگی و زشتی و پول و مشکلات و آدم‌های دیگه نبود! 

خودم و تپش های قلب مامانم. خودم بودن و اون مایع آمنیوتیک و مویرگ های قرمز و بندنافم! 

بابایی… گاهی فکر میکنم اینقدری که من به آدم‌های دور و برم و مشکلاتشون فکر میکنم. کسی هم به من فکر میکنه؟ کسی دغدغه منو داره؟ 

بعید میدونم… من یکه و تنهام. 

البته همه آدما در حقیقت تنهان.  میدونم اینو! 

بابا جان… توی این بیکران افکار و سختی و روزهای صعب، میدونم بالاخره یا توان گذر کردن رو پیدا میکنم، یا معجزه میشه و خدا نمیذاره من اذیت بشم.

 

البته تجربه بهم ثابت کرده خدا تو این مسائل دخالت نمیکنه و نظریات داروین کارساز تره! 

نظر شما چیست؟ 

 

ارادتمند بهار