بخشِ جراحی3

اینروز ها آخرین هفته های کارآموزی در بخش بیمارستان را می‌گذرانم.
تجربه ی پرستاری ِ کوتاه مدت، به من اثبات کرد که ادمِ این شغل نیستم، و همان بهتر که به کنجِ اتاق عمل پناه آوردم. 
هفته ی  آینده اورژانس نمازی هستیم. و تمام.
تا شروع ترم بعد، و آغاز دوران کارورزی بیست روز بیکارم.
دلم سفر می‌خواهد!
کاش میشد…

طاقچه
سعی میکنم، هرزمان که می‌توانم کتاب بخوانم.
کتاب خواندن احساس مفید بودن به من می‌دهد. 
الان نیچه گریست می‌خوانم. هنوز مانده تا به شخصیت نیچه علاقه مند بشوم، شاید هیچوقت به چنین شخصیتی نتوانم علاقه مند شوم. البته ترجیح می‌دهم تا پایان کتاب صبر کنم.
بعدا؟ 
میروم سراغ دایی جان ناپلئون… 
همیشه بعد از کتاب های سنگین، میروم سراغ کتب داستانی. 

زندگیم!
بیا راجب زندگی خودم کمی حرف بزنیم!
احساس خالی بودن میکنم، هیچکاری نکرده ام!
در سه سال گذشته، هیچ مهارتی نیاموخته ام، هیچ جمع و نهاد جدیدی را تجربه نکردم، البته بجز چندماه حضورم در شرکت.
نیاز دارم به شروع مسیری جدید، “به رشد شاخه ای تازه در درختِ تنم”. 
نیاز دارم به رشد بخش های جدید در ذهنم.
کاش می‌توانستم شروع کنم به یادگیری گیتار، یا گرافیک، یا سفالگری، یا خیاطی!
کاش می‌توانستم شروع کنم به یک شغل پاره وقت، یا یادگیری زبانی جدید، یا حضور در یک جمع و گروهِ تازه.!
احساسِ ایستایی دارم، هیچ رشدی نکرده ام…
اگر آب باشم، احساس راکد بودن دارم، ترس از گندیدن! 

روحم؟
نیاز دارد به یک ادمِ خوب!
راستش را بگویم کمبودِ عشق و محبت دارم…
از یک جایی به بعد، قربان صدقه های مادر، حمایت پدر، حضور دوستان و علاقه ی آنها، همگی برابری می‌کند با عشقِ خاصی که از “آدمی دیگر” دریافت میکنی.
بالاخره باید یک‌جایی در همبن حوالی آدمی باشد که مثل من فکر کند، مثل من ببیند…
حرف هایم خسته اش نکند!
توقعاتم برایش نابه جا نباشد
و بتواند منبع احساسات و عشق باشد برای من!

 

اوضاع

همین دو روز پیش خوابگاهمان ارم زیبا و کوچکم، بسته شد، 

من آمدم پیش زِ جان، عزیز است برایم… گاهی مادری می‌کند. 

گاهی رفیق. گاهی بهش عشق می ورزم، گاهی عصبانیم می‌کند،  گاهی خسته ام می‌کند، گاهی می‌خنداند مرا، و قطعا او دلگرمی من است. 

الان چندساعت است که برق رفته، عین دوران جنگ است. خیابان ها گاهی تاریک می‌شوند، مغازه ها تاریک، نکند واقعا جنگ است؟ 

کرونا؟ آدم هارا درو می‌کند!